زیم مین یک

1K 116 32
                                    

نور خورشید مستقیما می تابید روی چشم زین...اون روی تختش غلت خورد و به ناچار از جاش بلند شد تا روی کاناپه بخوابه...اون خیلی ناراحت بود که نمی تونست حتی روزای تعطیل بخوابه. اون چشم بسته به سمت راه پله ها رفت و تالاپ...زین از پله ها افتاد و پاش درد کرد...ولی هنوز چشماشو باز نکرده بود!

اون دوباره به راهش به سمت کاناپه ادامه داد

و وقتی رسید خودشو روش پرت کرد

نمی دونست این آفتاب لعنتی که مستقسم می خورد تو چشمش چرا اینقدر زود پیداش شده...بابا هنوز که نصف ماه تا تابستون مونده!

در خونه باز شد...لیمه بابا بخواب

زین سرشو تو بالش فرو کرد تا بتونه خوابشو برگردونه...مگه ولی بر میگشت؟ آخر سر از روی کلافگی از جاش پرید و به سمت دستشویی رفت...

خیلی ناگهانی بود پس لیم نگران شد

اون دنبالش به سمت دستشویی دوید و زین رو دید که سرشو تو سینک خم کرده و صورتش خیسه

"زی!"

لیم تقریبا داد زد

"هوم؟"

زین خونسردانه جواب داد...اون به سمت لیم برگشت

"حالت خوبه؟"

لیم پرسید

"آممممم...آ-آره...؟"

اون گفت و لیم خیلی ناگهانی زین رو بغل کرد

"خیلی ترسیدم"

لیم گفت و زین به لوس بودن لیم خندید

"فکر کردم دارم بابا میشم"

لیم گفت و خندید

"لییییییییییییییییییی"

زین داد زد و افتاد دنبال لیم...لیم مثل دیوونه ها می خندید و از روی راحتی ها می پرید. خیلی داشت بهشون خوش میگذشت

"باتم لعنتی"

زین داد زد

"کی؟ من یا زین مالیک؟"

لیم جواب داد...زین که نمی تونست لیم رو بگیره یکی از کوسن ها رو برداشت و به سمتش پرت کرد. کوسن به سینه ی لیم خورد و افتاد زمین...لیم کوسن رو برداشت

"من ازت شکایت میکنم"

اون گفت و چشمای زین گشاد شد

"تو؟ چطور دلت میاد؟"

زین خیلی مظلومانه گفت...لیم خیلی سریع خودشو به زین رسوند و بوسه ی طولانی و شیرینی ازش گرفت. چه صبحانه ی خوبی! با اینکه اوه کامل نبود!

لیم به فکرای خودش خندید و زین لبخندی به خنده های لیم زد...این عالی بود...زندگی اونا عالی بود

زنگ در به صدا دراومد. لیم و زین به هم نگاه کردن و زین شونه هاشو بالا انداخت. لیم به سمت در رفت و زین به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه...ساعت هنوز نه عه و زین افسوس خورد که نتونست بیشتر بخوابه

keep holding me ‣ 2 ꗃ larry.ziam.lashton ✓Where stories live. Discover now