~20~

700 101 59
                                    

"خب آممم..."

زین من و من کرد. این خیلی آکوارد بود. لعنتی. زین میخواست لیام رو ببوسه، مهم نیست چه اتفاقی می افته. پس زین جلوتر رفت و چشمای لیام از هیجان گرد شدن

"نه"

لیام زمزمه کرد. زین اخم کرد

"چی نه؟"

"کاری که میخوای بکنی رو آممم...نکن"

"من مگه میخوام چیکار کنم؟"

زین خندید. لیام ابروهاش رو کج کرد

"فعلا منو نبوس. من هم ازت خوشم میاد ولی نمیشه که همینطوری یهویی منو ببوسی!"

لیام بحث کرد. زین چشم غره رفت

"حالا که اینطوره، وقتی خوب شدی حرف میزنیم"

زین گفت و لیام سرشو تکون داد. زین بشقاب رو برداشت و با یه لبخند گنده روی صورتش رفت پایین.

یک هفته از اون قرار میگذره و لیام الان میتونه راه بره ولی نه زیاد. حداقل خوشحاله که الان میتونه با زین درمورد رابطه شون حرف بزنه. کافه رو امروز باز کرد. مشتری ها که می اومدن حالش رو میپرسیدن. بعد از قرنها، هری و لویی پاشون رو گذاشتن تو کافه

"هی"

"های گایز،" لیام لبخند زد، "چه عجب؟" اون طعنه زد و هری و لویی لبخند زدن

"سرمون شلوغ بود"

"برای؟"

"برای...برای نداره. جما اومد، یک ماهه داریم دنبال خونه میگردیم براش"

هری گفت

"آها، شما خبر داشتید جما قرار بیاد! تو شهر به این کوچیکی یه خونه پیدا کردن زیاد هم سخت نیست"

لیام تند و تیز جواب داد. هری چشماشو تو حدقه چرخوند

"میدونی لیام، این شهر اونقدرها هم کوچیک نیست، همه ی مردمش هم خوب نیستن"

لویی یادآوری کرد

"آره راست میگی، یه نمونه ش جما"

"لیام!"

لویی هشدار داد. هری پوفی کرد

"خودم میدونم، ولی اون به ما احتیاج داره الان"

"بخاطر اون زین ازم دلخور شد و من از درخت افتادم پایین"

لیام گفت و هیچکدوم جوابی ندادن. فقط سرشونو پایین انداختن.

"شما باید قبلا بهمون میگفتین!"

"خیلی خب کافیه لیام! از اومدنمون پشیمونمون نکن!"

لویی با اوقات تلخی گفت

"تا کی میمونه؟"

"تا هر وقت که بخواد. ما باید گذشته ش رو فراموش کنیم"

just me, him & the moon ꗃ ziam.zustin ✓Where stories live. Discover now