37

1.4K 179 164
                                    

Third pov :

بدنبیجونش رو رو زمین خاکی میکشیدن و با بیرحمی از پله ها بالا میکشیدنش .....بدن زخمی لویی به لبه های هر پله برخورد میکرد و از درد به خودش میپیچید .
صدای نالش بلند شده بود و سعی میکرد خودشو از دستشون بیرون بکشه .

ش_وقتی با مشت زدی تو صورتم باید به اینجاش هم فکر میکردی .

شان همونطور که لویی رو از پله های اخر بالا میکشید زیر لب گفت

ل_شما .....بهم گفتید با دفتر چه بیام .....دفترچه رو اوردم .....به قولم عمل کردم .....چرا اینکارو میکنید؟

شان بدن بی جون لویی رو رو شونش انداخت و در اتاق طبقه بالا رو باز کرد ...اتاقی که دقیقا کنار اتاق هری بود .

ش_نمیدونم....شاید میخواد بکشتت.

لویی رو رو زمین پرت کرد که صدای داد لویی از درد تو اتاق پیچید

ل_لعنت ....بهت...تون.....

از درد چشماشو بهم فشار داد و پهلو هاشو که زخم شده بود از زمین فاصله داد .

ش_نمیتونم بهت قول بدم.....اما بهت خوش میگذره

و رفتو در رو پشت سرش قفل کرد

لویی به اتاق تاریک که دیواراش پر از ترک بود و پوسیده بود نگاه کرد .

به دستاش که تو اون زنجیر بسته شده بود نگاه کرد .....دستاشو تکون داد و سعی کرد از اون زدجیر درش بیاره اما زنجیر به قدری محکم بسته شده بود که هر لحظه ممکن بود به دست خودش اسیب بزنه .

ل_چرا باید اینجوری بشه ؟ .....

همون لحظه چیزی یادش اومد

ل_اونا گفتن هری طبقه بالاست .....یعنی ...اون تو همین طبقست

اون یادش میومد که کنار اتاقی که بردنش یه اتاق دیگه بود .

ل_خودشه

خودشو رو زمین کشید و کنار دیوار تکیه داد .

دستشو رو دیوار کشید ...

ل_هز.....

هیچ صدایی نیومد .....

ایندفه با زنجیر محکم به دیوار کوبید

ل_هز....اونجایی؟

صدای ضعیفی رو شنید که متعلق به دوست پسرش بود .

ه_لو........

لویی بغض رو تو گلوش حس کرد

ل_هز .......اومده بودم نجاتت بدم ......اما ....

ه_هیشش نباید اینجا میومدی ......نباید تنها میومدی .....تو خطر بدی قرار گرفتی عزیزم

لویی سرشو به دیوار چسبوند و اشکاش رو صورتشو دیوار میریخت

Wolve [L.S]Where stories live. Discover now