Third pov :
بدنبیجونش رو رو زمین خاکی میکشیدن و با بیرحمی از پله ها بالا میکشیدنش .....بدن زخمی لویی به لبه های هر پله برخورد میکرد و از درد به خودش میپیچید .
صدای نالش بلند شده بود و سعی میکرد خودشو از دستشون بیرون بکشه .ش_وقتی با مشت زدی تو صورتم باید به اینجاش هم فکر میکردی .
شان همونطور که لویی رو از پله های اخر بالا میکشید زیر لب گفت
ل_شما .....بهم گفتید با دفتر چه بیام .....دفترچه رو اوردم .....به قولم عمل کردم .....چرا اینکارو میکنید؟
شان بدن بی جون لویی رو رو شونش انداخت و در اتاق طبقه بالا رو باز کرد ...اتاقی که دقیقا کنار اتاق هری بود .
ش_نمیدونم....شاید میخواد بکشتت.
لویی رو رو زمین پرت کرد که صدای داد لویی از درد تو اتاق پیچید
ل_لعنت ....بهت...تون.....
از درد چشماشو بهم فشار داد و پهلو هاشو که زخم شده بود از زمین فاصله داد .
ش_نمیتونم بهت قول بدم.....اما بهت خوش میگذره
و رفتو در رو پشت سرش قفل کرد
لویی به اتاق تاریک که دیواراش پر از ترک بود و پوسیده بود نگاه کرد .
به دستاش که تو اون زنجیر بسته شده بود نگاه کرد .....دستاشو تکون داد و سعی کرد از اون زدجیر درش بیاره اما زنجیر به قدری محکم بسته شده بود که هر لحظه ممکن بود به دست خودش اسیب بزنه .
ل_چرا باید اینجوری بشه ؟ .....
همون لحظه چیزی یادش اومد
ل_اونا گفتن هری طبقه بالاست .....یعنی ...اون تو همین طبقست
اون یادش میومد که کنار اتاقی که بردنش یه اتاق دیگه بود .
ل_خودشه
خودشو رو زمین کشید و کنار دیوار تکیه داد .
دستشو رو دیوار کشید ...
ل_هز.....
هیچ صدایی نیومد .....
ایندفه با زنجیر محکم به دیوار کوبید
ل_هز....اونجایی؟
صدای ضعیفی رو شنید که متعلق به دوست پسرش بود .
ه_لو........
لویی بغض رو تو گلوش حس کرد
ل_هز .......اومده بودم نجاتت بدم ......اما ....
ه_هیشش نباید اینجا میومدی ......نباید تنها میومدی .....تو خطر بدی قرار گرفتی عزیزم
لویی سرشو به دیوار چسبوند و اشکاش رو صورتشو دیوار میریخت
![](https://img.wattpad.com/cover/78557131-288-k618336.jpg)
YOU ARE READING
Wolve [L.S]
Werewolfمن آسیب دیده ام این زخم از بین نمیره و بزرگتر و دردناکتر از قبل میشه زنجیر اختیارم دست خودم نیست حمله کردن و اسیب زدن به اطرافیانم قسمتی از وجودم شده من انسانی ام از جنس تاریکی گرگها به کسي رحم نميکنن ميکنن؟ حتی وقتی مقابل چیزی قرار بگیرن ازش...