○چپتر نهم○

3.6K 531 47
                                    

{ دوست پسرم میشی؟}

*_*_*_*

"من نیستم" جنسن به پلیسی که شروع به هل دادنش به داخل ماشین کرد، داد زد.

"ما دلیل و مدرک داریم. برو تو."

جنسن هنوزم داشت التماس میکرد که اون قاتل نیست." من نیستم! من نیستم!"

دقیقا همون موقع که همه چی اطراف جنسن اتفاق میوفتاد ، دوربین روی صورت لویی زوم کرد.

یه نیشخند اونجا بود، حک شده بود روی صورتش؛ ولی بنظر میرسید که کسی متوجهش نبود.

همه انقدر مشغول بودن که نفهمن درواقع هولارد قاتل نیست.

اونها به مامور نیکولاس زیادی اعتماد داشتن.

*_*_*_*

لویی میتونست حس کنه که داشت توی چشماش اشک جمع میشد.

اون از یه فیلم برداری خسته کننده اومده بود.( جنسن خندیدن رو بس نمیکرد، مهم نبود که چندبار اونها صحنه ی ماشین پلیس رو گرفته بودن ولی به محض اینکه اون میرفت توی ماشین باز قرمز میشد.)

اونجا یه دنباله از گلهای رز بود که به یه میز شام بزرگ و شیک میرسید. روی میز یه پارچه ی قرمز افتاده شده بود و دوتا بطری شراب و دوتا بشقاب روی میز بود.

لویی لبخند زد و هرچیزی که همراهش بود رو جلوی در گذاشت و به سمت میز شام رفت.

اون نشست روی صندلیی که حدس زد باید مال اون باشه.

میتونست حس کنه که یه بوی خیلی خوب دماغش رو پر کرده. لبخند زد و سرخ شد وقتی دید هری از آشپزخونه اومد بیرون.

اون یه پیراهن پوشیده بودکه دکمه های بالاییش باز بودن، و یه جین مشکی.

این کاملا معلوم بود که هری چقدر تلاش کرده بود، و همین لبخند لویی رو کمی درخشان تر میکرد.

هری لبخند زد و نشست، غذا رو بین خودشون گذاشت.

لویی به ناخنهای زیبا و مشکیش که به خوبی مانیکور شده بودن نگاه کرد . این کیوت بود.

هری سرپوش غذایی که به نظر خیلی شیک میومد رو برداشت.

اون از کارد و چنگال استفاده کرد تا غذارو بین خودشون دوتا تقسیم کنه.

لویی ابروهاش رو بالا انداخت.به تقویمی که بالای مبل اویزون شده بود نگاه کرد. بیست روز دیگه قرار بود که به هم بزنن.

و همون به تنهایی کافی بود که اشتهاش رو از دست بده.

هری سرفه کرد که باعث شد توجه لویی دوباره فورا بهش برگرده.

(هری)زیر میز رو گرفت و باز بلند شد، گلهای زری که حالا توی دستش بودن معلوم شدن.

درحالیکه سعی میکرد یکیش رو بده به لویی،تلوتلو خورد و افتاد روی میز که باعث شد هردوشون جیغ بزنن و همراه میز وغذاها روی زمین بیفتن.

لویی بخاطر حالت وحشت زده ی هری از خنده منفجر شد.

"من متاسفم لویی. من میخواستم این واسه هردومون خیلی خاص باشه، اما..."

لویی سرش رو تکون داد همونطور که ریز میخندید. "من و ببوس احمق"

و هری فورا روی لویی بود.لبهاشون به ارومی روی هم قرار گرفته بود.

"دوست پسرم میشی؟" هری وقتی از هم جدا شدن پرسید.

"عمرا" لویی جیغ زد، شوکه شده بود. دید که صورت هری افتاد.

"اوه نه! اون جوابم نبود." لویی به سرعت روشن کرد.

"خب جوابت چیه؟"هری پرسید،یه امید جدید توی چشمهای زمردیش بوجود اومد.

"خودت چی فکر میکنی احمق؟"هری به نظر گیج شده بود.

"امیدوارم که یه بله باشه." هری گیج گفت،حداقل اگه اون لعنتی یه سوال بحساب میومد.

لویی به اون احمق لبخند زد."هری ادوارد استایلز، تو یه احمقی. اما از امروز به بعد ، تو احمق منی."

*_*_*_*

mask of lies  ( l.s persain translation) Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora