part 4

1.2K 240 51
                                    

**************************
* ساعت هفت و پنجاه دقیقه ی صبح *

سرمو انداختم پایین و با نوک کتونیم، به سنگ ریزه ی جلوم ضربه زدم و شوتش کردم.

صدای جیغ یه گربه باعث شد سرمو بیارم بالا.

چندتا بچه، یه بچه گربه رو گرفته بودن و یکیشون داشت اذیتش می کرد!

اخم کردم و داد زدم: دستتونو بکشین کصافطا!

بچه ها سریع فرار کردن و اون بچه گربه ی سفید رو روی زمین انداختن.

گربه داشت لنگ می زد و سعی می کرد بره یه گوشه.

بهش رسیدم و سریع توی بغلم گرفتمش.

صدای آرومی از خودش در اورد.

زمزمه کردم: اگه روزام با شبام فرقی نمی کرد، می بردمت خونه....

ولی همون لحظه نگام به اون طرف خیابون، جایی که یه خانوم مسن داشت برای پرنده های بیرون از خونه ش دونه می پاشید، افتاد.

لبخندی زدم و وارد مغازه ی سیسمونی بچه شدم....

ده دقیقه ی بعد، من پشت دیوار وایساده بودم و منتظر بودم.

خانوم مسن درو باز کرد و به اطراف نگاه کرد.

خواست درو ببنده که نگاش به جسم پتو پیچ شده ی توی کریر افتاد.

با بهت خم شد و گفت: تو چقدر نازی!

و همزمان با گفتن این جمله، بچه گربه رو برد توی خونه ش و با لبخند عمیقی در رو بست.

لبام داشت می رفت که لبخند بزرگی روش ظاهر شه، ولی بهم یادآوری شد که من تا وقتی انتقامم رو از نفر بیستم نگرفتم، دلیلی برای لبخند زدن ندارم.

نیم ساعت بعد، انگشتم روی دکمه ی آسانسور فشرده شد و منتظر اومدنش شدم....

صداشو از پشت سرم شنیدم: هی پسر، چرا قیافه ت انقدر اخموعه؟ نکنه یکی یادش رفته بهت یه بلوجاب بده؟

ابروهامو بردم بالا و غریدم: پین!

لیام از پشت سرم، چونه شو روی سر شونه م گذاشت و گفت: هوم؟

بدون اینکه یک میلی متر حرکت کنم، زمزمه کردم: فاک یو!

نیششو باز کرد و گفت: اوهوم.... فقط الان وسط راهرو نمیشه!

و سرشو برد عقب و قهقهه زد!

لبخند محوی به شیطنتاش زدم.

در آسانسور باز شد و وارد شدم.

لیامم پشت سرم وارد شد.

لیام با قیافه ی مثلا جدی ای به ساعت مچیش نگاه کرد و سعی کرد ادای منو در بیاره: مالیک! تو نیم ساعت دیر کردی! چی داری بگی که مانع اخراجت بشه؟

دستمو به لبام کشیدم تا جلوی لبخند بزرگمو بگیرم.

ولی لیام ادامه داد: هی! تو مالیک! می تونی قبل از اخراج شدنت اون عضلات به فاک رفته ی صورتتو تکون بدی و بخندی!

The Bedlamite {Ziam Mayne}Where stories live. Discover now