part 8

1.1K 222 75
                                    

اوه! چه عالی! بوی بدن لیام منو تحریک می کنه!

لیام سرشو خم کرد و با دقت به چشمام نگاه کرد و گفت: لعنتی! تو چشمات همین جوریشم خماره! دیگه وقتی مست میشی که....

مکث کوتاهی کرد و نیشخند زد: آقا قبوله! من گی شدم!

و قهقهه ش توی اتاقم پیچید.

اخمم باز شد و با لبخند کمرنگی به قهقهه ش نگاه کردم.

فاک! حتی تو مستی؟

صبر کن....

من الان مستم، نه؟

و از آدمای مست خیلی کارا برمیاد!

شاید خودم بدونم که هنوز هوشیاریمو دارم، ولی....

لیام که نمی دونه!

قهقهه شوکنترل کرد و آروم اشک کنار چشماشو پاک کرد و زمزمه کرد: وای خدا!

و تک خنده ی کوتاهی کرد.

پوزخند زدم و تو یه حرکت سریع،دستم با دستش که تکیه گاه بدنش برای نشستن روی لبه ی تخت بود، خیلی تصادفی برخورد کرد!

و خب....

اون مستقیم صورتش روی صورت من فرود اومد!

و اینجاست که اون دهن لعنتیشو بستم که نتونه بیشتر از این حرص منو در بیاره....

اگه اون اومد که مچ منو درحال انتقام بگیره، فکر نمی کنم مشکلی باشه که یه کم اذیتش کنم....

***********************
* صبح روز بعد، ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه، وست مینستر، عمارت *

روی صندلی، جلوی پنجره نشستم و ماگ قهوه مو لبه ی پنجره گذاشتم....

امروز نمی رم شرکت، امیدوارم لیام سکته نکنه!

نفر بیستم....

نفر بیستم....

نفر بیستم لعنتی!

من چجوری باید پیدات کنم؟

ویبره ی گوشیمو از توی جیب سویشرتم حس کردم.

درش اوردم و به صفحه نگاه کردم...

استایلز!

اون مرموز لعنتی!

بدون اینکه جواب بدم، گذاشتمش لبه ی پنجره،کنار ماگ.

از پنجره به بیرون نگاه کردم که فکری توی ذهنم جرقه زد!

قبل از اینکه گوشیم قطع شه، سریع جواب دادم: استایلز!

صدای غرغر هری اومد: منو می فرستی دنبال کارات، وقتی زنگ می زنی ام که نباید بیشتر از دوتا بوق بخوره، اون وقت خودت وایمیسی من تقریبا پشیمون شم از اینکه برات کار کردم و تو جواب می دی! این ناعادلانه س!

بدون اینکه به غرغراش توجهی کنم گفتم: هری، شغل پدر تو چی بود؟

چند لحظه اون طرف خط سکوت شد....

صدای متعجبشو شنیدم: واسه چی می خوای زین؟ چیزی شده؟

شونه مو بالا انداختم و قهوه مو مزه مزه کردم.

همونطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم؛ جوابشو دادم: نه، فقط می خوام یه سِمَت لعنتی توی اون شرکت داشته باشی که بتونم هر وقت خواستم ببینمت! و برای این، نیاز به یه سری اطلاعات بیشتر از اسم و فامیلی و سن و کاری که توش استعداد داری، می خوام.

هری پوفی کرد و گفت: فاک یو مالیک! فکر کردم می خوای بری بابامو بکشی!

نیشخند زدم.

ادامه داد: پدرم سرمایه گذار همون شرکتیه که این معاون دلقکت، اخیرا موفق شده بود قرارداد باهاش ببنده!

اخم ظریفی بین ابروهام افتاد.

حرفش دوتا ایراد داشت:

یک: لیام دلقک نیست!

دو: هری پسر یه سرمایه گذار بزرگه!

سرمو تکون دادم و پرسیدم: رشته ی پدرت چی بوده؟

هری دیگه تقریبا جیغ زد: نگو که توی لعنتی فکر می کنی می تونی منو به فاک بدی!

با گیجی گفتم: چی؟

یه دفعه صدای قهقهه ش از اون ور خط بلند شد و من با حرص چشمامو بستم.

هیچ وقت فکر نمی کردم آزاردهنده تراز لیام ام وجود داشته باشه!

خب، طبق معمول، اشتباه فکر می کردم!

با حرص غریدم: من به تو، پست آبدار چی ام نمی دم! چه برسه به یه پست رسمی!

و شدت گرفتن قهقهه ش، باعث شد دلم بخواد اون موهای بلندشو از ته بگیرم و انقدر بکشم که جیغ بزنه!

لعنتی!

این فکر داره مغزمو می خوره!

پدر لعنتی هری که مدیر اون تیمارستان لعنتی نیست، مگه نه؟

**************************
* همون شب، ساعت یازده و بیست و سه دقیقه *

_ نه! خواهش می کنم! تو نمی تونی بی دلیل منو بکشی!

پوزخندی روی لبام نقش بست.

نوک چاقو رو روی قلبش گذاشتم و گفتم: می شنوی؟ آخرین تپش هاشه....

و با بی رحمی تمام، چاقو رو تا دسته توی قلبش فرو کردم.

آخرین ناله ش بلند شد و بعد از چند ثانیه، تموم شد....

دود سیگار مو توی صورتش پخش کردم و زمزمه کردم: من یه دیوونه م. اینم دلیل مرگت!

و دستامو با لباسش پاک کردم.

نیک تموم شد!

کی نفر بیستم ام اینجوری تموم میشه؟

============================
سلام! عاقا من از دیشب تا الان بیدارم!😑✌
منتظر نظراتتون هستم.
دوستون دارم.
× Sh ×

The Bedlamite {Ziam Mayne}Where stories live. Discover now