04

192 18 0
                                    

وقتى به داخلِ ماشين پرتاب شدم همزادم من رو كاملا ناديده گرفت و مشغول صبحت كردن در مورد پرداخت كردن چيزى پشت تلفن بود.

سينه م سريع بالا و پايين مى رفت و به صورت نامنظمى نفس ميكشيدم و چشم هام با وحشت به اطراف نگاه ميكردن. موفق شدم تيكه پارچه اى كه باهاش چشم هام رو بسته بودن رو شل كنم و دور گردنم افتاد ولى چسبى كه باهاش دهن م رو بسته بودن و دور دست هام پيچيده بودن غير قابل باز كردن بود.
بدنم ميلرزيد ، هيچوقت به اين اندازه احساس ترس نكرده بودم. ماشين خيلى سريع پيچيد و باعث شد به سمت چيزى پيچ بخورم و اون توى كمرم فرو بره. توى پارچه اى كه دور دهنم بسته بودن فرياد زدم ، صورتم از شدت درد منقبض شد ، همون لحظه بود كه متوجه يه قفل فلزى كه به دسته ى اهنى زده شده بود شدم.

روى چيزى نشستم كه به نظر يه در مخفى براى فرار مى اومد كه به احتمال زياد ازش براى مخفى كردن اسلحه ها استفاده ميكنن. و بعد از گذشت تقريبا يك ساعت از بودنم توى اون ماشين ، داشتم به اين فكر ميكردم كه من الان پيش چجور ادم هايى هستم.

به خاطر تلاش هايى كه براى فرار كرده بودم خسته شدم ولى با اين حال دست از لگد زدن به چراغ پشت ماشين برنميداشتم و دنبال يه چيز بدرد بخور ميگشتم. البته ! من هيچ شانسى توى اين قضيه ندارم.

خداروشكر پسرى كه پشت فرمون نشسته ، به سختى متوجه ى سر و صدا پشت ماشين ميشه. به خاطر خستگى اه كشيدم و يكباره بدنم به سمت پايين سقوط كرد.

همونطور كه به پشت صندلى تكيه كرده بودم ، پشت چشم هام احساس سوزش كردم. ولى به خودم نه گفتم. الان وقت گريه كردن نيست.

من يكم در مورد مواجه شدن با همچين شرايطى اطلاعات داشتم ، ولى اهل ديدن فيلم يا بازى هايى كه واقعا در اين مورد چيزى بهت ياد ميدن ، نبودن.

مطمئن نيستم كه اون داره منو به كجا ميبره. ولى ميدونم كه اون تنهاست ، شايد بتونم از دستش فرار كنم. البته اگه اون يه اسلحه به طرفم نگيره يا بخواد بلايى سرم بياره.

خیلی طول نکشید که سرعت ماشین کم شد و توقف کرد. صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید. صدای پا اومد و بعد در عقب ماشین باز شد.

خودمو به این سو و اون سو تکون دادم ، چشمام به خاطر دیدن صورت کسی که مقابلم بود درشت شده بودن. اون کاملا بهم خیره شده بود.

" چطور تونستی باندانا رو از روی چشمت برداری؟ " اون با صدای بم پرسید.

ابرو هام رو به خاطر سوالی که ازم پرسیده بود بالا دادم و اون متوجه ی چسبی که دور دهنم بود شد. اون چشم غره زد و دستشو توی جیبش فرو برد تا چاقوی جیبیش رو‌ پیدا کنه.

با یه حرکت سریع بازش کرد و این حرکتش باعث وحشتم شد. سرش رو پایین اورد و نوک تیز چاقو رو به سمتم گرفت

" الان دقیقا وسط ناکجا ابادیم " اون همونطور که چاقو رو‌توی هوا تکون میداد شروع به حرف زدن کرد.

" هیچ خری اینجا زندگی‌نمیکنه ، اگه سعی کنی جیغ بزنی ، هیچکس صدات رو نمیشنوه ، و این کارت فقط باعث ناراحتی من میشه"

همونطور که بهش خیره شده بودم احساس کردم نظم نفس کشیدم بهم ریخته و‌ در یک حرکت جسورانه جهت نگاهم رو تغییر دادم.

" اگه به هر طریقی فرار کنی ، من دوباره گیرت میندازم " اون با خونسردی گفت و صداش کاملا اروم بود.

" و قطعا این حرکتت باعث خوشحالی من نمیشه. من قراره این ..."

نگاهی به دست بسته م انداخت و چونه ش رو تکون داد.

"... چیزا رو باز کنم ، چسب رو هم برمیدارم. مواظب باش که هیچ حرکت احمقانه ای به سرت نزنه "

میدونم که خیلی ساده و احمقم چون وقتی اون گفت اینجا هیچ کسی زندگی نمیکنه واقعا حرفشو باور کردم ، از طرفی هم اصلا دلم نمیخواد ناراحتش کنم

Redemption [harry styles]Where stories live. Discover now