14

141 19 5
                                    

"هری هیچوقت بخاطر کسی تغییر نمیکنه.هیچوقت."
_
داستان از دید النور

"آی،مواظب باش"
من به لویی پریدم وقتیکه منو از در ماشین کشید بیرون.

"پس زود باش"
اون زیر لب غرغر کرد و من وسوسه شدم به بین پاهاش لگد بزنم.

دیگه راه نرفتم، نه برای اینکه عصبانیش کنم اما میخواستم بدونم چی رفته تو کونش.لویی تو کل مدت رانندگی به من محل نمیذاشت و هروقت میخواستم در مورد این باهاش حرف بزنم میگفت ساکت شم.

لویی رو پاشنه ی پاش چرخید و بهم خیره شد.
"داری چیکار میکنی؟"
اون گفت و سرشو کج کرد و دست از راه رفتن برداشت.

"تو چت شده؟صبح که نرمال بودی"
شونه هامو دادم بالا.
"لویی چی شده؟من کاری کردم؟"

لویی سرشو تکون داد.
"نه،نه"
اون به نرمی گفت و سرشو تکون داد و به زمین نگاه کرد و چند قدم به سمتم برداشت.
"البته که نه.هرچیم باشه من اینجا یه حرومزاده ی آدمکشم."

وات د هل.
"این یعنی چی؟"
نالیدم و به وضوح خسته شده بودم.
"آره،تو یه جنایتکاری ولی من میدونم از درون چطوری هستی."

"منظورت بی احساسه؟"
لویی گفت و جشای آبیشو باریک کرد.
"بی رحم؟خطرناک؟من راستش نمیتونم باور کنم تو اینطوری درموردم فکر کردی حتی بعد از اینکه من با تو خوب رفتار کردم"
پسر چند قدم اومد سمتم تا اینکه صورتامون فقط یه اینچ از هم فاصله داشت.
"تو تاحالا دیدی هری چطوری با اولین رفتار میکنه؟"
لویی پرسید و تو چشمام زل زد.منم نگاش کردم و واسه چیزی که داشت میگفت منتظر موندم.
"هوم؟اون روزی که ما بانکو زدم اواین اونجا بود.تو ماشین بسته شده بود چون هری نمیخواست از دستش بده."

لویی از پله های جلویی خونش بالا رفت.من دنبالش نرفتم اما درحالی که داشت درو با کلید باز میکرد نگاش میکردم.اون با یه آه چرخید سمت من.
"هری یه حرومزاده ی وسواسیه اما تو..."
اون انگشتشو سمت من گرفت.
"...واقعا فک میکنی منم به اندازه ی اون بدم؟"
وقتی من جواب ندادم لویی دستشو با ناامیدی تو هوا تکون داد.
"لعنتی النور!تو بهم گفتی باطن منو میشناسی!من بهت اعتماد کردم!فک کردم شاید اگه من خوب باشم اون جرأت کنه یه روزی از من خوشش بیاد.و بعدش...تو به من گفتی حرومزاده ی آدمکش.این بهم صدمه زد."

"من هیچوقت اینطوری صدات نکردم."
منم داد زدم و اخم کردم.
"من میدونم تو از درون اینطوری نیستی.اگه بودی پس چرا با من لعنتی خیلی خوبو باورنکردنی بودی؟پس دست از چرند بافی در مورد افکار من بردار.تو منو دزدیدی.خودتو به زور چپوندی تو زندگیه من.ولی من الان خوشحالم."

لویی با بی خیالی خندید.
"این تصمیم تو نیست"
اون رک گفت و یه لبخند فیک و آسیب دیده رو صورتش بود.
"من شنیدم تو به اولین گفتی از من دور باشه."

Redemption [harry styles]Where stories live. Discover now