Chapter 4 (1)

1K 136 16
                                    

با اخم بهش نگاه ميكردم و گفتم
-هري....؟ چي ميخواي بگي؟
بايد بريم اداره... تا حرفاتو...
انگشتشو گذاشت جلو دهنم... و اروم گفت
-خواهش ميكنم بهم اعتماد كن..قضيه اين چيزا نيست..بايد تنها باهات حرف بزنم! فقط برو يه جايي ك تنها باشيم!
(خودم نميدونم ك چرا دارم به حرفاش گوش ميكنم)
ترمز دستيو ازاد كردم و راه افتادم!
بين راه ساكت بود!
داشت با دستاش بازي ميكرد....
و لب پايينشو گاز ميگرفت...(معلوم بود استرس داره)
خيلي هوا سرد بود
اروم گفت
-كاراگاه....ميشه بخاري رو روشن كنين؟
منم كاري ك گفت رو انجام دادم.....
دستاشو بهم ميزد تا گرمش بشه....تصميم گرفتم برم خونه ي خودم..چون كسي نبود ميتونست راحت حرفاشو بهم بزنه!
              -بين راه سكوت حاكم بود.
                                          ***
در رو باز كردم و رفتم تو.
-بيا تو!
اروم اومد تو و و اطرافو نگاه كرد و در رو اروم بست!
من داشتم كتمو درمياوردم و رفتم نشستم و هري اومد نشست!
-بگو! ميشنوم
-ام ...
(هري سكوت كرد و پايينو نگاه كرد)
-هري؟؟؟
(با اخم بهش نگاه كردم و منتظر بودم)
هري سرشو بالا اورد و يه نفس عميق كشيد...
-دو سال پيش يكي از صميمي ترين دوستاي دانشگاهي م يه مهموني گرفت.
من پدرم وكيله و اجازه نميداد ك برم....
البته بايد بگم ك والدينم از هم جدا شدن....
من ب دوستم ك...،
(حرفشو قطع كردم و گفتم اسمشو ميگي؟)
-اها... البته....توماس دالاس
هم دانشگاهيم بود!
-بود؟!!؟
-اره بعد از اون اتفاق ديگه اصلا نديدمش
-كدوم اتفاق؟
-من نميتونستم ب مهمونيش برم...اجازشو نداشتم...براي همين بدون اينكه به پدرمادرم بگم خودم رفتم.
-چرا؟
-پاسپورتم دستش بود.
-پاسپورتت؟
ببين هري من گيج شدم!
..
يه لبخند قشنگي روي لباش نشست و گفت
-حق داري...تقصير منه...بزار از اول كامل بگم..
(من با لبخندش لبخند زدم)
-ما توي دانشگاه ي گروه ٣ نفره دوست بوديم....من و توماس و ليام.
هر سه تا هم دانشجوي فرانسه بوديم...ليام نامزد كرده بود با يكي از همكلاسي ها و توماس گي بود.
توماس قبل از اينكه از اينجا بره يه مهموني براي خدافظي گرفت...
پدرم با گرايشش مشكل داشت ...من اجازه نداشتم باهاش جايي برم
مهموني اون شب رو هم با مسئوليت خودم رفتم...ك اشتبا بزرگي كردم.
به توماس زنگ زدم ك نميتونم بيام...
-هههه استايلز پاسپورتت اينجاس... تو كه نميخواي بفهمي بابات...(همون حرفاي تكراري...تهديدهاي بيخود)
تلفنو روش قطع كردم
خودم با اژانس رفتم...
در رو باز كرد و رفتم تو....پارتيش مختلط بود
توماس از دم در منو ديد و اومد سراغم...
كاراگاه ازم نخواد جزئياتو بگم
فقط بدون ك توماس اون شب تنها پاسپورتمو بهم نداد بلكه ي چيز ديگه رو ميخواست ازم بگيره ك از دستش فرار كردم!
با اخم بهش نگا كردم و گفتم
-چرا؟چرااا فرار كردي؟
-نميخوام راجبش صحبت كنم.
توماس پدر الكي و معتادي داشت....
توماس هم ب طرز فجيهي مشروب ميخورد و دائما مست بود...
يه بار تصادف كرد و از ماشين پياده شده و ديده كه راننده ي اون ماشين مرده و اونو ب بيمارستان نرسونده و فرار كرده!
-الان كجاس؟
-نميدونم!!!
(ناراحت بود)
بعد از كمي مكس گفت
-ليام گفته پيداش ميكنه... اون باهاش صميمي بود
(هري دستشو به هم ميكوبيد و
هري ادامه داد:-
-توماس تحت تعقيب شد و از من خواست ك پدرم وكالتشو بگيره!
تهديدمم ميكرد و ميگفت بدبختت ميكنم! البته موقع هايي ك مست بود
توماس چند بار بهم پيشنهاد داده بود ك باهاش بيرون برم و..ميدوني؟
من ازش خوشم نميومد اين اخرا...هميشه ازش دوري ميكردم
پاسپورتم هنوز دستشه...مداركم دستشه!!!
اون مداركي ك تو پيدا كردي...اون ماشين فوردي ك پيدا كردي مربوط ميشه به توماس!مدارك ماشين جعلين...داره از من انتقام ميگيره!
من هيچي به والدينم نگفتم..خواهش ميكنم توهم نگو.


ي نفس عميق كشيدم و بلند شدم زير گازو روشن كردم و قهوه درست كردم
برگشتم گفتم قهوه ميخوري؟
سرشو توي دستاش گرفته بود
سرشو بالا اورد و گفت
-ممنون

يكم طول كشيد تا قهوه اماده شه...
با دوتا ليوان بركشتم ديدم هري خوابيده روي كاناپه

ساعتو نگا كردم ديدم ك ساعت ٢ نصفه شبه!
-قهوه هارو همونجوري گذاشتم روي ميز و رفتم ي پتو اوردم انداختم روش!
(خداي من،من دارم چيكار ميكنم)
چراغارو خاموش كردم و رفتم توي اتاق و خودم خوابيدم!
همش به فكر هري بودم ك چرا اون پسر اين كارا رو داره ميكنه..
مسلما اون قاتلي ك ما دنباليشم نيست....
صداي داد هري رشته ي افكارمو شكست و يريع از روي تخت پريدم پايين ى رفتم پيشش
عرق كرده بود
-هري خوبي؟
نفس نفس ميزد
رفتم يه ليوان اب اوردم و بهش داد كه اروم بخوره
هيششش من اينجام.... كابوس ديدي
يكم اروم شد
بغلش كردم و اون منو محكم گرفت
بعد از چند از بغلم بيرون اومد گفت ميشه تو اتاق بخوابم؟
-اوه .... البته
بلند شد پشت سرم راه افتاد و گفت كجا....؟
-روي تخت... جا هست
پيراهنشو دراورد و رفت روي تخت خوابيد و منم رفتم سرجام
چند دقيقه بعد خودشو بهم نزديك كرد و خوابيد...
(خداي من يه حس عجيبي به هري دارم و نميدونم چيه)
منم بغلش كردم و گفت شب بخير
خواب بود و جواب نداد
منم بعد از چند دقيقه خوابم برد!


خوب خوب خوب.... دوستان
دوست داشتين؟
كامنت و ووت فراموش نشه
لاو يو عال❤️🌹

Can I Hide Him?(Z.S)Where stories live. Discover now