Chapter 9 (1)

711 107 28
                                    

Harry's (pov)
با سر و صدايي ك تو اداره بود يهو از خواب پريدم...
واي خدا...گردن و كمرم خشك شده..
از سر جام بلند شدم و محكم با دستاي بسته ب در زدم....
هيچكي در رو باز نميكرد...
نشستم روي صندلي...مچ دستم بخاطر دستبند دستم درد گرفته بود.
يهو در باز شد...
زين اومد و بازوي منو گرفت و كشوند توي سالن...
منو نشوند روي ي صندلي و عكساي توماس رو روي مانيتور نشونم ميداد
-اينو ميشناسي؟؟
با صداي بلند گفت
-ا ا اره ..اره..اين توماسه..
-لعنتي...لعنتي...
زين بيشتر داد زد...
(با ترس گفتم)
-چي شده؟
جوابمو نداد
دوباره با صداي بلندتر گفتم
-چرا جوابمو نميدي؟
سريع برگشت و داد زد
-ديشب جسد اين عوضي رو پيدا كرديم....ميشنويي؟جسد اين مادرفاكر رو!!فهميدي؟اين الان مرده...همه چي گردن توعه...همه چي!
با حرفي ك زد بدنم بي حس شد....نميتونستم حرف بزنم...نفسم بنداومد...نميتونستم نفس بكشم...واقعا نميتونستم....انگار توي جايي ك هستم هيچ اكسيژني نيست...
-زين...زين....؟
برگشت سمتم...
-زين..من نميتون...م....نفس....

Zayn's (pov)
يهو از روي صندلي افتاد
-هري؟؟؟هري؟
سرمو نزديكتر بردم
خداي من نفس نميكشه...
با صداي بلند گفتم
يكي امبولانس خبر كنه...بجنبين...نفس نميكشه...
**
بعد از چند دقيقه امبولانس اومد و هري رو بردن بيمارستان
خودم هم رفتم...
هري رو بستري كردن
ب خانواده ش خبر دادن
پدر و مادرش اومدن
پدرش تا منو ديد ب سمت من اومد يقه ي كتمو گرفت و منو كوبيد ب ديوار و با لحن خشن ولي با صداي ارومي گفت
-دعا كن بلايي سرش نيومده باشه كاراگاه...
يقمو ول كرد و رفت سمت پرستارا
مادرش اومد
-زين؟چه اتفاقي افتاده؟
-بهش گفتيم توماس مرده اينجوري شد...بي هوش شد
-زين....هري آسم حاد داره..با كوچيكترين اتفاقي نفسش بند مياد...
تا ٦ سالگي با كپسول نفس ميكشيد...

اين حرفا رو ك زد حالم از خودم بهم ميخورد....
نشستم روي صندلي و منتظر بودم
پدرش بعد از صحبت با پرستارا وارد اتاق شد
بعد از چند دقيقه صداي داد هري اومد

Harry's (pov)

نميدونستم كجام...
چشامو وا كردم با نور سفيد لامپ سقف دوباره چشامو بستم
خداي من اينجا بيمارستانه...
خوب البته من عادت دارم ب اينجا...
صداي در اومد
اون پدرم بود...
-هري؟حالت خوبه؟
چشامو بستم و گفتم
-نه...
-هري...تو چه غلطي كردي؟

اون حتي واسش مهم نبود ك من چرا خوب نيستم...سريع رفت سر بحثي ك خيلي مدته ميخواد راجبش حال منو بگيره

-هري تو چه غلطي كردي؟اون توماس لعنتي مرده...
من چ غلطي بكنم الان؟؟؟تبرعه كردن تو غيرممكنه...آبروي منو بردي!!
چندبار بهت گفتم دور و برش نباش...

-بابا برو بيرون..(اروم گفتم)

ولي اون دوباره ادامه داد ب حرفاي مسخره اي ك ب درد هيچكدوممون نميخورد

Can I Hide Him?(Z.S)Where stories live. Discover now