Chapter 11 (2)

518 77 50
                                    



Zayn's (pov)
از سر جام بلند شدم و با سرعت دنبالش رفتم
هي هري صبر كن...
كجا ميري؟
هري؟با توعم.

از خونه شون خارج شده بود

هري...صبر كن

درست وسط كوچه...زير بارون...ايستاد و تكوني نخورد

جلوتر رفتم.
-هري؟تو حالت خوبه؟

داشت گريه ميكرد
سرشو تكون داد...
+نه زين...نه من اصلا حالم خوب نيست.
(گريه ش اوج گرفت...هق هق هاش بلند تر شد)
من لعنتي اصلا حالم خوب نيست(داد زد)

-هيششش...اروم باش...همه چي درست ميشه!
(با اينكه ميدونستم قرار نيست چيزي درست بشه)

با دوتا دستاش به قفسه ي سينه م ضبه زد و هولم داد..خيلي محكم..طوريكه نديده بودم هري تا حالا اينطوري باهام برخورد كنه

با صداي بلند و عصبيش گفت
+چي درست ميشه؟
(با استين كت ش بيني شو پاك كرد و بيني ش رو كشيد بالا)

سعي كردمبهش نزديكتر شم
-هي هري اروم باش

ولي اون عقب تر رفت و گفت
+من ارومم...اصن چرا اروم نباشم..؟از من خوشبخت تر هم مگه هست توي اين دنياي كوفتي؟

-هري..

+زين خفه شو...
ديگه نميخوام حتي يك كلمه از اون حرفاي دروغ و بيخودتو بشنوم.
منو درگير يه ماجرا كردي كه خودتم نميدوني حقيقت چيه

راه افتاد و سريع گام برميداشت

اينقد صداش بلند بود ك چند نفر سر كوچه ايستاده بودن و داشتن با تعحب بهمون نگاه ميكردن

نميتونستم بايد دنبالش كنم يا نه.

اون همش دور تر ميشد و من سرجام قفل شده بودم.
ديگه توي چشاي هري احساس نمي بينم...نه به خودم نه به هيچ چيز ديگه اي.
حس ميكنم اينجا پايان احساس ماعه...

من سرجام ايستادم
درست وسط اون كوچه ي نفرين شده...همون جايي كه هميشه قبلا دوست داشتم اينجا باشم ولي الان از اينجا بودن احساس حقارت ميكنم
چرا بارون بند نمياد؟

فرياد زدم
-خدايا چرا اين هواي كوفتي از اين حالت خارج نميشه؟؟؟؟؟؟؟
سرمو بلند كردم و روبه رومو نگاه كردم
ديگه هري نبود!
فقط چند نفر مث روح زل زده بودن ب من

-ها؟؟؟ چتونه؟؟
بدبخت نديدن؟؟
گورتونو گم كنين

همديگه رو نگاه ميكردن
به سمتشون دويدم و بلكه مث سگ دور شن

Can I Hide Him?(Z.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora