|| Tomorrow 6:30 A.M ||
Louis's prove:
چشمامو آروم از هم باز کردمو چشمامو مالوندم.
من کی خوابم برد؟...
اونم روی کاناپه؟...
اخمی کردمو آروم سرمو برداشتمو با دیدن هری لبخند کوچیکی زدم.
یعنی تمام شب رو کنار من خوابیده بود؟...
و دستشو گذاشته بود زیر سر من تا راحت باشم؟...
عزیزم...
پیشونیشو بوسیدمو به اطرافم با گیجی نگاه کردم.خانم پین: خدایا صبح شد هیچ خبری از پسرم نشد.
آروم گفت و با دستمال اشکاشو پاک کرد.
آروم بلند شدمو سمتش رفتمو سرمو کج کردم.من: هنوز خبری نشده خانم پین؟
خانم پین: نه.
با تاسف سر تکون داد و با همون دستمال دماغشو تمیز کرد.
نگاهی به اطراف عمارت انداختم.
عمارتی که فقط یک پنجره ی بزرگ داره و سالن رو پر از نور میکنه...
اما خالی خالی...
بدون صاحباش...
نه پاتریشیا هست و نه یاسرمالیکی و نه زین مالیکی و نه لیامی که فقط واسه تعطیلات اومده بود...
یه اشک از چشمام پایین اومد و سریع پاکش کردمو حلقه شدن دستایی رو دورم حس کردم.هری: فکر کردم همه ی اتفاقات دیروز خواب بوده.
گردنمو بوسید و لبخندی زدمو دستمو رو دستای حلقه شدش گذاشتم.
من: از طرفی خوشحالم که نبوده و از طرفی هم ناراحت که نبوده.
هری: هنوز خبری نشده؟
من: نه نشده.
آروم گفتمو دستاشو از دورم باز کرد.
هری: اون دوستت نایل کجاست؟
من: احتمالا شب رفته.
نگاهی به اطراف انداختمو با دیدن نایل دم در آشپزخونه خندم گرفت.
من: اونجاست، نرفته.
با انگشتم نشونش دادمو هری برگشت و چشماش گرد شد.
هری: چرا اونجا خوابیده؟
من: احتمالا دیشب شکمی از عزا درآورده.
نیشخندی زدمو هری سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد.
هری: دوستت بدجور شکموعه عا.
با تعجب گفت و اروم خندیدم اما سریع خندمو جمع کردم.
احساس گناه میکنم،لیام دزدیده شده و معلوم نیست زندس یا مرده بعد من دارم با هری عشق بازی میکنم...
این درست نیست...
هیچ چیز درست نیست...
نباید الان آشتی میکردیم...
باید زودتر هریو میدیدم...
نه تو همچین موقعیتی...
بیچاره لیام معلوم نیست اصلا دیشب که اینقدر ما راحت خوابیدیم چی به اون گذشته...{ فلش بک تو دیشب ، خونه ی والتر }
لیام: همه چیو توضیح دادی و منم فهمیدم اما حس میکنم یه چیزی اینجا درست نیست چون اونا میخواستن منو بفروشن.
YOU ARE READING
FOG1 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-بپرسم؟ اولین جمله و اولین سوالی که اون ازم پرسید... اون یعنی زین مالیک... کسی که منو سرحد مرگ میترسوند... وکسی که تاسرحد مرگ منو روز به روز دیوونه ی خودش میکرد... و کسی که به عجیب ترین شکل ممکن مهربون بود... کسی که من درواقع همین 24 سال سنی هم که د...