Karen's prove:
این امکان نداره...
امکان نداره پسر من مرده باشه...
احتمالا دوباره اون لعنتی روانی یک جای دیگه گیرش انداخته...
وقتی چارلی رو خبر کنم همه چیز مشخص میشه...
پوست لبمو جویدمو با عصبانیت به پلیسه نگاه کردم.
-: خانم پین خواهش میکنم شکایت لازم نیست ما...
من: شماها پسر منو بردید، شما الدنگا مقصرید و حتی من یک روز بیشتر نتونستم ببینمش اونم به خاطر لجبازیش سر اون دوستای بی معرفتش، ببین؛ الان اونا اینجا نیستن.
با حرص گفتمو چشمامو بستم.
من: حالا ک پسر من فکر میکنه گی عه هم تقصیر اون دوستاشه، از بس که اونا جلوی لیام بازی دراوردن. خدای من چرا زودتر متوجه نشدم؟
-: خانم پین ما حتی نمیدونیم دارید راجب چی حرف میزنید.
من: از بس که خنگید! برید بیرون، تا چارلی نیاد نمیخوام قیافه ی هیچکدومتون رو ببینم.
داد زدمو پلیسه پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت.
من پسرمو میخوام...
من پسرمو از اون لعنتیای پست میخوام...
هرطور باشه پیداش میکنم اونم خودم...
هرطور شده اون زین مالیک لعنتی رو هم پیداش میکنم اونم خودم...
هرطور شده میکشمش اونم خودم...
و لیامو برمیگردونمش خونه جایی که باید باشه و دوباره مثل قبلش میکنم...
اونی که بامن دو روز پیش حرف زد لیام نبود...
لیامی بود که بدست اونا ساخته شده بود...
نه لیامی که من تربیت کردم...
صدای در توجهمو به خودش جلب کرد و سریع برگشتم.
-: عام مادام پین؟ مستر چارلی پوث تشریف اوردند.
من: بالاخره.
چشمامو چرخوندمو نفس آتیشی بیرون دادم.
واقعا نمیتونم تحمل کنم دیگه...
پلیسای اینجا دستی دستی پسر منو به اون مالیک همجنس باز تقدیم کردن...
تف تو روی همشون...
سریع سرجام نشستمو چارلی با اخم ریزی جلوم نشست.
چارلی: خبرای خیلی بد، درسته؟
من: اما تائید نشده.
چارلی: خیلی متاسفم برای اینا، واقعا کار بلد نیستن. چه کاری میتونم انجام بدم؟
من: ازتون میخوام همه چیز رو بررسی کنید، طوری که مو رو از ماست بکشید. خودتون میدونید که پسرم بزرگترین دارایی منه.
چارلی: اما من فقط شوهرِ خواهر شوهر خدا بیامرزتون هستم.
من: وقتی گفتم لیام بزرگترین دارایی منه، شوخی نکردم مستر پوث. اثر انگشت لیام کلید ارث بزرگیه که پدرش براش گذاشته، اگه بتونی واقعا پیداش کنی از اون ارثیه به توهم میرسه.
با لبخند کجی گفتمو نیشخندی زد و دستاشو بهم قفل کرد.
چارلی: فکر نمیکردم همچین آدمی باشید.
YOU ARE READING
FOG1 {ziam} -COMPLETED-
Fanfiction-بپرسم؟ اولین جمله و اولین سوالی که اون ازم پرسید... اون یعنی زین مالیک... کسی که منو سرحد مرگ میترسوند... وکسی که تاسرحد مرگ منو روز به روز دیوونه ی خودش میکرد... و کسی که به عجیب ترین شکل ممکن مهربون بود... کسی که من درواقع همین 24 سال سنی هم که د...
