21."clace"

1.2K 252 103
                                    

اتاق الک سفید و خالی بود و حالِ الک ازش بهم می خورد.
اون میدونست که حداقل یک ماهه دیگه رو اینجا میگذرونه و خب...اون معیارای خودشو داشت. پس جعبه ی استیکرایی که از کاترینا گرفته بود و گرفت و روی میز گذاشت.

الک میدونست که الان خوابش نمی بره. غیرممکن بود. یکم پیش یه چرت طولانی زده بود و چند دقیقه پیش یه فنجون قهوه خورده بود!

امشب شب اون بود. میدونست تلاش واسه فرارفایده ای نداره و نمی خواست کاری کنه که به مدت موندنش اضافه شه. پس تصمیم گرفت با اتاقش یه کاری کنه. از اونجایی که عاشق هنر بود مارکر ها رو برداشت و به دیوار نگاه کرد.

سر مارکرو گاز گرفت و چشماشو بست تا یه ایده به ذهنش برسه.
بعد شروع کرد. اولین خطو که کشید همه چی یادش اومد.

* خودتو ببین...یه گیِ کثیف*

* تو حال بهم‌زنی*

* به من نگاه نکن. هرزه ی چاق. من نمی خوام مریضیتو بگیرم*

* برو بمیر کونی*

الک میخواست جیغ بکشه ولی میدونست توجه پرستارا رو به خودش جلب می کنه و دردسر درست میشه. الان فقط دلش می خواست تنها باشه.

اون به دیوار نگاه کرد و آه کشید. حس میکرد داره به اینجا عادت میکنه و این ناراحتش کرد. حق با مگنس بود. اینجا اونقدرام‌بد نیست. اره اونا آمپول داشتن و مجبورش می کردن غذا بخوره ولی همش به خاطر خودش بود.

اونا از زجر کشیدنش خوشحال نبودن. اونا بهش اهمیت میدادن. جیم مواظب بود غذاشو بخوره که دیگه گشنگی نکشه. کاترینا میدونست اون از آمپول میترسه و باهاش ملایم برخورد می کرد. و مگنس...

به نظر می رسید مگنس اونو می فهمه. اون باهاش عین یه بچه ی دیوانه برخورد نمی کرد.
صبور و با ادب بود.

الک حس کرد گیج شده. دوست داشت همینجوری زندگی کنه ، درکش کنن و دوسش داشته باشن . اما خیلی می ترسید که بخواد به خودش فرصت بده.

نه . نمی تونست. شاید شک کرده بود ولی تصمیمشو قبلا گرفته. انقدر ضعیف شده بود که نمی تونست دیگه ادامه بده. به اندازه کافی کشیده بود.

_واسه شما ، من فقط یه گیِ بی ارزشم. اما چیز بارزشو هر چشمی نمی تونه ببینه.

الک با چشمای اشکی اینو زمزمه کرد. خورشید طلوع کرده بود که نقاشیشو تموم کرد. مارکر ها رو انداخت زمین و رفت تو تخت ، حتی لباساشم عوض نکرد.

اون روز صبح وقتی کاترینا براش صبحانه آورد از دیدن نقاشی "پرنسس کوچولو و روباه در حالِ خدافظی" که الک کشیده بود شوکه شد و بشقاب از دستش افتاد.
الک کار احمقانه ای کرده بود ولی وقتی کت صورتِ الکو دید که اشکاش رو گونه هاش خشک شده تازه فهمید خودشم داره گریه می کنه.

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now