31."The Tutor"

1.3K 239 164
                                    

- خب الک، آماده ای که جلسه رو ادامه بدیم؟

مگنس رو مبل کنار الک نشست.

- مگه کارمون تموم نشده؟ دیرشده...

الک دوباره سرجاش نشست و بهش نگاه کرد.

- آره اما هنوز یه چیزایی مونده که باید دربارش حرف بزنیم. باهام صحبت می کنی؟

اون باید مطمئن میشد.نشستن اونجا و منتظر معجزه بودن فایده ای نداشت. و خب..البته اونجا بودن با الک بهتر از برگشتن به اون خونه ی خالی بود. الک سرشو تکون داد.

اون نمیدونست مگنس می خواد درباره ی چی صحبت کنه .فقط امیدواربود که درباره ی سباستین نباشه چون واضح بود که اون آماده نبود تا درباره ی اون و هرچی که سرش آورده حرف بزنه .

- وقتی من رفتم ملاقات خونتون ، مادرت یه چیزی درباره ی از دست دادن یه بچه گفت.الک تو خواهرو برادر بیشتری داشتی؟

اون با احتیاط پرسید.نمی خواست الکو ناراحت کنه اما واقعا واسش مهم بود که بدونه.هرچند ، اون پسر به نظر نمیرسید از سوال خوشش اومده باشه.

اون رنگش بیشتر پرید و داشت با نامه ی توی دستش یکی می شد.

مگنس فنجون سرد شده ی قهوه رو به دست الک داد.

- ممنون.

اون زمزمه کرد وفنجون رو ازش گرفت.قهوه دیگه گرم نبود اما مزه ی تلخش بهش کمک میکرد.

اون از صحبت کردن درباره ی مکس خوشش نمیومد و نمی دونست چرا مگنس می خواد درباره ی اون بدونه. این همیشه درد داشت وقتی اون درباره ی اون پسر کوچولو فکر میکرد که زندگی کوتاهش فقط زجرآوربود.

ولی نامه یه چیزی رو براش واضح کرد. اونا دوسش داشتن و پشیمون بودن و منتظرش بودن.

الک هنوز نمی دونست موندن تو این دنیا ایده خوبیه اما میتونست بهش یه شانس بده و واسه اینکار اون باید به حرف مگنس گوش می داد.

- من یه برادر داشتم. مکس. من هفت سالم بود که اون به دنیا اومد.

اون به مگنس نگاه نمی کرد اما حداقل شروع به حرف زدن کرد.

- اون شیش ماه زندگی کرد. قلبش یه مشکلی داشت. چیز زیادی راجبش واسه حرف زدن نیست.

اون شونه هاشو بالا انداخت.نمی دونست دیگه مگنس چی می خواد بدونه.

- تو به خاطر میاریش؟

قلبش مچاله شد. مگنس بچه ها رو دوست داشت. اگه نداشت باهاشون کار نمی کرد. اون نمی خواست خودش یدونه داشته باشه چون اون بی مسئولیت ترین آدم تو دنیا بود اما هنوز ، نمی تونست تحمل کنه وقتی این موجودات کوچولو زجر می کشیدن.

- آره.

اون نفس عمیقی کشید و دستاشو دور فنجون محکم کرد.

- من وقت بیشتری و تو بیمارستان گذرونم تا خونه امون. من تقریبا مردنشو با چشمام دیدم. به خاطر همین از همه ی اینا متنفرم. بیمارستان، دارو، دکترها...من نمی گم همشون بدن چون تو نیستی.فقط...اونا هیچ کاری واسه نجات جون مکس نکردن.اون خیلی کوچولو بود.... اون هیچ گناهی نداشت .

Put Me Back Together [Malec]Where stories live. Discover now