11

971 212 90
                                    

قهوه نمی خواستم,نفس می خواستم فقط.

پشت یکی از میزها ولو شدم و او گذشت,با معشوق دخترش.
بگذار بروند.
مگر کار دیگران چه بود؟
به جهنم که من عاشقش بودم...مگر نه؟

نمیدانم چند دقیقه گذشته بود که ناگهان هودی بنفش رنگی در میان مشتری های درحال خروج توجهم را جلب کرد,و موهای مواجی که آشنا جلوه می کردند,گرچه کلاه هودی گشاد صورت او را پوشانده بود...

-عه پسر کونیمون اینجاس که!کجا در میری کوچولو؟
و لحظه ای بعد با ضربه نه چندان شدیدی به سینه هری,لیوان هات چاکلتش تماما روی آن لباس بنفش ریخت.

اوه.
سرم را پایین انداختم,موضوع جدیدی نبود,ولی باز هم با یادآوری زخم های هری به خود لرزیدم.
صداهای بیشتری اضافه شدند و من هنوز میدزدیدم نگاهم را.

-شبی چند استایلز؟
-چند دلار از دیوید تیغ زدی؟
-ولش کن پسره ی فگوتِ لالو!
این بار واقعا به لرزه افتاده بودم.آن ها از چه حرف می زدند؟

صدای جدیدی در گوش هایم پیچید:برید بیرون,مزاحمت ایجاد نکنید!اینجا مکان عمومیه!
سرم را که بالا آوردم,پسر کافه چی را دیدم که از پشت پیشخوان بیرون آمده و کنار هری ای ایستاده بود که داشت تشنج میکرد انگار.یک لحظه عذاب وجدان به جانم افتاد که این پسر بچه به دفاع ایستاده بود ولی من..؟

-آخی کوچولو حسودیت شد؟اگه قیمتت پایین تر باشه شک نکن...
هری به حرف آمد یک دفعه:چرا خفه نمیشید و فقط نمیرید از اینجا؟
به خودش که توهین کرده بودند هیچ چیز نگفته بود ها!
اما وقتی به دیگری میگفتند جواب میداد.
چه مخلوق عجیبی!

پسر دیگری نظر داد:باز بهش دست نزدی زبون وا کرد!
و پسر اولی را واداشت تا مشت محکمی به دهان هری بزند.
به قد و بالای هری نمیخورد که با مشتی زمین بخورد,ولی خورد.و یک لحظه بعد,پسر بیچاره روی زمین و زیر رگبار لگدهای مزاحمانش فریاد میکشید.

طاقتم تمام شده بود.بله,آدم ها سر و ته یک کرباس بودند همه شان.میرفتند همه ی آن ها.هیچکس بهتر از دیگری نبود,همه این ها درست.ولی حیف بود روی مخلوقات ظریف ترک انداختن.

بلند شده و از پشت سردسته شان را کنار زدم.فکر می کنم قوی تر از آن بودم که نشان میدادم.پسر کافه چی که با دیدن من جرئت از دست رفته اش را پس گرفته بود,با اعتماد به نفس گفت:زودتر از اینجا برید بیرون وگرنه با پلیس تماس میگیرم.زود.

شانه های هری را گرفته و بلندش کردم.خون بیرون میزد از دهانش.پسر دیگری جلو آمد دوباره,ولی سپر او شدم.نمی توانستند به من آسیبی بزنند.
چند نفر گوشه و کنار کافه درگوشی پچ پچ میکردند.

یک زن جوان تلفن همراهش را از توی کیف بیرون کشید.سردسته پسرهای مزاحم ناله ای کرد:ولشون کنین بریم به دردسرش نمی ارزه.
پسرها دور شدند و پسرک کافه چی با ابروهای درهم کشیده به ما پیوست.هنگام خروج,یکی از آن ها فریاد کشید:پیشنهادم هنوز سر جاشه استایلز.شمارم بعدا ملاقات میکنیم مستر سوپرمن!

به من که گفت سوپرمن,تازه لمسی را روی شانه هایم حس کردم که پیش از آن در گیر و دار دعوا حس نکرده بودم.موهای بلندش که به کمرم چسبید,میدانستم که ضربان قلبم تندتر شده است..
یک نفر تکیه کرده بود به من.

For your eyes only [L.S]Where stories live. Discover now