|No.10: A year without rain|

804 182 12
                                    


'پارت فیو خودم از فازاول
شاید مسخره کنید ولی خیلی دوسش دارم:)'

faze1
«12 November, 2011»

از چادر بیرون اومد و بخاطر بارون سریع زیر درختی پرید تا مبادا خیس بشه...چه فایده؟ بارونی بدون اون برا لیام مگه لذت داشت؟ دفترچه رو درآورد و باز با قلم روحش نوشت؛

[چرا؟

چرا های زیادی توی ذهنم پر میزنن و مثل پرنده ای تو قفس خودشونو به دیواره های دلم میکوبن! چرا انقد دارم ادبی مینویسم و شاعر شدم؟ چرا به این دفترچه پناه میارم؟

همش یه جواب داره! یعنی تو، زینِ مهربونم! زین من که دل پاکی داره و مهربونه ولی در عین حال شجاعه! گاهی تخسه و گهگاهی شیطون...

ولی سوال الانم که بی جوابه اینه که چرا روزی بدون تو مثل یک سال بی بارونه؟

چرا گروهمون توی کمپ عوض شد و من الان یک روزه وجه صورت ماهت رو ندیدم؟ تا تو نباشی که شبای من روشن نمیشه!

چرا نمیای و بباری بر روی این بیابون خشک تا گل ها دوباره رشد کنن؟

چرا تو انقدر دست نیافتنی بنظر میای؟

چرا با اینکه همین حالا داره بارون میاد من خشکم؟

زین این درد داره...فکر کنم تو همون کیمیاگری که باید داروهای تسکین دهنده منو بسازه که شاید این زخم ملتهب درون من آروم بگیره تا داد و بی داد نکنه...

زین چطور به اینجا رسیدیم؟ دیروز که اسم گروهمون رو جدا گفتن تو با یه نگاه گذرا به من رفتی و دیگه پشتتو نگاه نکردی...ولی من هنوز اینجام...منتظر تو!

زین بیا و ببار...بیا و با ابرهای خاکستریت آسمون دلم رو بپوشون! آسمون آبی نمیخوام چراکه بدون تو آفتاب سوزندس و منو خشک میکنه...
.
.
.
پس یه بار دیگه میگم؛ چرا یه روز بدون تو، مثل یک سال بی بارونه؟]

و لیام جوابش رو نگرفت...

جدا چرا؟ امان از این چرا ها که دردناک هستن!

________

Whole World UpsideDown // ZiamWhere stories live. Discover now