|31:So close to TheEnd-2|

635 157 142
                                    

هنوز تموم نشده ها:'(
۳ پارت مونده...

Faze3
«4July,2015»

زین:"لیامِ زین اون بالاست..."

نگاهی به بالا میندازه، و مردی رو میبینه که تنها سایش قابل رویت هست. اشک توی چشماش جمع میشه و صداهای اطرافش مات، طوری که صدای منیجر خشمگین هم به گوشش نمیرسه! تنها یک صدا میاد...

-"هی...باید بری نجاتش بدی!"

زین نگاهشو به مقابلش میندازه، به پسری که دقیقا هم شکل خودش اما ظاهرش مثل ۲ سال گذشتس! زین سعی کرده بود اون پسر قبلی رو توی خودش از بین ببره...اما حالا رو به روش بود؛

زین:"ا-این تویی کـ-که عاشقشی!"

-"احمق نباش...توهم اونو دوست داری"

و اون پسر نزدیک تر اومد و دستشو روی قلب زین گذاشت و محو شد.

زین:"من باید برم لیام رو نـ-نجات بدم!"

منیجر میخواست که زینو توی ماشین بکشونه اما اون به زیرکی از زیر دستش در رفت و وارد هتل شد. آسانسور یا پله؟؟ نمیدونست! همینطور که گریه میکرد به سمت آسانسور پرید چون فکر میکرد پله ها اونقدر طولانی هستند که اگه از اون بالا بره، فردا برای تشبیح جنازه لیام باید برگرده پایین...

زین:"لیامِ من سوخته...چیشد؟"

شاید اون هم لیامِ اون نبود؟ شاید اون فقط لیام بود...لیام پین،اسمی که اگر عاشق و دیوانش نباشید مثل اسم های دیگر معمولیس!

صدای دینگ آسانسور به صدا در اومد و زین با عجله به بیرون دوید و در پشت بوم رو هل داد که سریعا وارد پشت بام شد. اون مردی خسته، بظاهر ۲۳ ساله رو دید که لب پشت بام ایستاده و صدای هق هقش کل اونجارو برداشته...

زین میخواست که بایسته، و از دور کل روز رو به ستایش کردن قامت اون بپردازه چراکه لیام واقعا پرستیدنیه! اما با فکر اینکه لیام هر لحظه میتونه خودشو بندازه؛ سریع به جلو پرید و پاهاشو گرفت و به عقب کشید.

لیام:"یا مسیح مقدس!"

لیام روی کف پشت بام افتاد و سرش به شدت درد گرفت. اون چشماشو از هم باز کرد، اما فرشته ای بالای سرش دید که اشک های بلوری رنگش، روی کت گرونش فریاد میزدند!

زین:"لیام!"

لیام:"زین؟"

کمی مکث کرد. اما اون به خودش گفت:'اینم باز یه تخیل دیگس!'

لیام:"زین ولم کن...من میخوام واقعا برم، شاید توی واقعی اون دنیا بوسم کردی و من در آسودگی خوابیدم"

Whole World UpsideDown // ZiamWhere stories live. Discover now