[13]

68 5 2
                                    


.
.
.
فلش بک*********
Zayn's mind
ز: هی خابالو پاشو
خودشو مچالع کرده بود تو پتو. نمیدنم اصلا چطوری نفس میکشید.... اخه سرشم زیر پتو بود😐✌️
ز: هی مگه با تو نیستم.... پاشو پاشو پاشو.
شروع کردم به قلقلکش دادن ولی ی ذره هم واکنش نداد. ینی چه مرگش شده😐
.
از زیر پتو اوند بیرون بدون اینکه به من نگاه کنه پاشد رفت تو دستشویی...
.
.
ز: دادی چیکار میکنی تو دستشویی ی ساعته.... بجنب باید بریم خونه مامان رز یادت که  نرفته
.
خیلی ریلکس از دستشویی اومد بیرون از جلوم رد شد
داشتم نگاهش میکردم تکیه دادم به در اتاق
.....
جلوی آینه کمدش لخت شد ی شلوارک سفید کتون پوشید با ی پیرهن استین کوتاه قهوای.
ی نیشخند زدم و سرمو به چپو راست تکون دادم
ز: تو خودت میدونی خونع مادر رز باغ داره با این شلوار پات زخم میشه موقع بازی.
تو آینه داشت یقه لباسشو درست میکرد چشماش قرمز بود انگار گریه کرده بود.
ن: مگه قراره بازی کنم!
اینو گفت از کنارم رد شد رفت پایین از پله ها
*زیننننننن زود باش مادر،من وقت ندارم
ز: امدم.
.
.
.
فکنم بخاطر اینکه بهش گفتم بزرگ شو داره این کوسخول بازیا رو واسم در میاره
..
ولی من منظورم اینطوری دیگه نبود😕

.
.
.
ساعت ۹ صبح
باغ رز.....
تمام راه اخم کرده بود
خیلی عجیب بود با اینکه تحویلم نگرفت ولی
میخواست دستمو بگیره تو ماشین
اما من به شوخی رد کردم
میترسیدم مامان ببینه😑
.
*بچه مراقب هم باشین هرجا میرین به مادری بگین واستون غذا درست کردم تو سبده.
ز: مامان کی میای دنبالمون
*شاید شب بیام شاید فردا صبح . واسع مادری رز دردسر درست نکنید . به باباتونم زنگ نزنید کل امروز و جلسه داره
ز: نمیشع این چند روز اخر تابستونو با ما باشین
*ی کاریش میکنیم حالا برید.

.
پیاده شدیم درجا نایل گازشو گرفت رفت ... فهمیدم همش داره ی جوری ازم فاصله میگیره ... ولی اخه چطوری با این سن کمش انقدر وارده به همچی کف کردم😐
.
درو باز کردم واسایل و غذاهارو دادم به مادر رز هرچی چشم انداختم نایل قیبش زده بود.
رز: اگه دنبال نایل میگردی رفت تو باغ
ز: مادری دوچرخه هامون هنوز اونجان.
رز: اره عزیز دلم نگه داشتم امدید اینجا بازی کنید. توی انبار کاهه

ی لبخند زدم رفتم تو باغ ....
نایل... بازم نبود ..... در انبار نصفه بود فهمیدم رفته اونجا یواشی رفتم تو کمین کردم ... ببینم داره چه گوهی میخوره 😂😄
رفتم جلو تر دیدم ی مترسکو بغل کرده با بغز داره باهاش حرف میزنه.
.
ن: میدونم اشتباه کردم....
من... من... خیلی تنهام "ابی".....
نمیتونم تو ماشین دستشو بگیرم...
یا تو جلو بقیه بقلش کنم ...
دوست دارم باهاش لج کنم و مثل همیشه سرم داد بکشه و تنبیه هم کنه که نباید با داداش بزرگتر اینطوری رفتار کنم...
ولی اون بهم گفته نباید ....
نباید مثل بچه ها باش دیگه چون.... چون ..
اگه  بقیه بفهمن ...
منو ازش جدا میکنن.....😭😭😭😭 ابی.....
من دوست ندارم ازش جدا بشم....
. ولی بازم دلم میخواد مثل قبل باشیم......
دلم تنگ شده که بغلم کنه‌.... من میخوام بچه بمونم....
اونم بهم بخنده و غر بزنه..............
.
.
وقتی اونطوری بغزشو گریشو دیدم ... ناراحت شدم ولی چیکار کنم گریشو ببینم بهره از اینکه دیکه اصلا نزارن  هیچوقت ببینمش.... من فقط میترسم ازم جداش کنن.
.
یکم بعدش اروم شد اشکاشو بااون مترسکه پاک کرد.....
باورم نمیشد تنها دوست این بچه ی مترسک به اسم آببی باشع😐(کیوت#-#❤️)
خواست بره بیرون پریدم جلوش ترسوندمش
ز: هووووو^-^
.
ولو شد رو زمین  داد زد با اخم ....
داشتم بهش میخندیدم
اومدم بلندش کن دیدم رو لپش زخمه و اشک تو چشمای ابیش جمع شده
ینی فقط کافی بود که دست من بهش بخوره که دوباره اشکاش سرازیر شع
ز: نایل..... داری گریع میکنی... فقط شوخی بود کیوتی.
نه خیر‌.... هیچ فایده ای نداشت.
گریه های خفش تبدیل به حق حقای بلند بلند شده بود
کل انباری رو برداشته بود.
نشستم رو زمین تا بغلش کردم خودش سفت چسبوند بهم سرشو کرد تو سینم... پاهاشو دور کمرم قفل کرد
.
ز: اوخی*-* ....بیبی میخواستم شوخی کنم.. هیششش... گریه نکن کیوتی‌....
.
چند دقیقه بعدش اروم شد صورتشو تو دستام قلب گرفتم اوردم بالا.... لپش زخم‌شده بود....
فکنم وقتی داشته اشکاشو با اون مترسکه پاک میکرده لپش زخم شده.
با ی قیافه کیوتی داشت نگاه میکرد منو....
هم اخم کرده بود هم لبو لوچه اش از گریه آویزون بود....
ن: چیه🙁😢 چرا بهم زل زدی
ز: خیلی کیوتی... حتی وقتی گریه میکنی^-^
ن: دوس داری اشکمو ببینی 🙁
ز: بهتر از اینکه اصلا ببینمت کیوتی
ن:🙁
سرمو به سرش نزدیک تر کردم با زبونم لپشو لیس زوم.
خندید*-* ....کیوت
ن: میشع ....بوسم کنی🙁
ز: اممم باید فکنم 🤔
ن: خیلی بدی🙁☹️
با مشت زد تو لدم پاشد که بره پاهاشو گرفتم افتاد.
رفتم روش دراز کشیدم با ی خنده ی شیطانی
ز: نزاشتی حرفمو تموم کنم کیوتی... باید فکنم ففط ببوسمت یا چی
چی؟😈
با تعجب بهم نگاه میکرد....
ز: چیع😐
ن: اگه مادر رز بیاد....
اگه ینی من وترو ببینه.... اگه.... مامان یهو برگرده...
اگه......
لبامو گذاشتم رو لباش
ی بوس کوچیک
و بعد زبونمو کردم تو دهنش نذاشتم حرفشو ادامه بده.........
.
.
.
پایان فلش بک*********
((((توی پرانتز ها یادآوری شب قبلشع که باهم سکس داشتن 😐💦)))))
Niall's mind:

اخرین حرفش همش  تو گوشم ریپیت میشد "i want more "
اروم چشمامو باز کردم.... نور خورشید از پنجره مستقیم تو چشمام میزد....
امدم بلند شم ی چیزی نزاشت
نگاه کردم
هنوز دستام بستس ...
زینم تو اتاق نبود.... خندم گرفت... وقتی یاد فرار کردنام از دستش افتادم.
.
با اینکه  دستام بسته بود ی کشو قوس خوب بع بدنم دادم...
داشتم با نوک انگشتام تلاش میکردم اون پیرهن سفید دور دستمو باز کنم تقریبا موفق شده بودم
که صداشو شنیدم ... نیشخند روی لبم به ی لبخن گشاد تبدیل شد وقتی فهمیدم هنوز خونس...
یهو صدای دادشو شنیدم... انگار داشت با تلفون حرف میزد...
.
.
ز:ارع.... گفتم که نمیتونم.... چرا نمیفهمی نمیتونم تنهاش بزارم.... دیگه زنگ نزن... خودم باهات تماس میگیرم..‌‌‌‌....... میدونم.
.
درجا پیرهنو باز کردم از دستام پوشیدمش رفتم تو حموم جلو اینه ایستادم.....
ی حس عجیبی داشتم مثل خماری یا ی همچین چیزی...
سعی میکردم دیشبو یادم بیارم....
چشمامو بستم
انگشت کشدم رو لبم
(صحنه بوسس های درتیش با لبام بازی میکردو گازشون میگرفت  )
ی نیشخند شیطانی زدم و نفسمو دادم بیرون...
اروم انگشتامو ار روی لبم تا زیر گردنم کشیدم.
(لاو بایت هاش احساس میکردم هنوز... )
انگشتمو پایین تر بردم
رو سینمو لمس کردم
(زبونشو که روی پوستم میکشید بیاد اوردم.. انگشتاش که دور نافم حلقه میکشید....)
دستمو ار روی نافم بردم پشت و از روی خط ستون فقراتم تا لپای کونم کشیدم.....
(نفس نفساش توی صورتم وقتی دکشو فرو برده بود تو عماق وجودم...... دستام بسته بود ولی میله تختو جوری فشار میدادم که خون تو دستام حس نمیکردم.... لباش زیر گردنم... صدای برخورد بدنامون....  اون لبخند شیطونش قبل اینکه خودشو خالی کنع توم.... نفسام بند اومده بود.... اون خالی میشع و من پر...با دستاش پهلوهامو فشار میده....میره بالا تر پیشونع عرق کردمو پاک میکنع .. منو بغل میکنه..... درحالی که سعی میکنه باقی مونده انرژیمو با بوسیدنم تخلیه کنع...)
.
. چشمامو باز کردم
تو اینه ی نیشخند از رضایت  زدم
اولین چیزی که دیدم کبودیای روی گردنم بود...
روشون دست کشیدم.... درد داشتن
آستین پرهنه اومد پایین
دور دستم کبود و زخم بود ....
رد بسته شدنه مونده بود تا دیروز تا الان .‌‌‌.. خونمرده رنگ بود.
مچ دستمو نمی تونستم تکون بدم.....
پیرهنو باز کردم که تو اینه انعکاسی دیدم.
زین بود با ی اخمو ناراحتی خاصی بهم زل زده بود....
تمام مدت داشت نگام میکرد
اومد جلو چسبید بهم...
خوشحال بودم ی لبخند بزرگ تحولیش دادم  اون‌.... همینطور که منو از پشت بغ کرده بود تو اینه بهم نگاه میکرد....
.
ن: مثل اینکه باید خوشحال باشیم.. نه؟!😙😚
ز: نه وقتی بهت صدمه زدم.
درجا برگشتم صورتشو قاب گرفتم
رو لپاش ی بوسع صدا دار گذاشتم با خنده گفتم:
ن: تو بهم صدمه نزدی من بهترین شب و داشتم عشق من.🙂
برمگردوند سمت آینه
پیرهنو دراورد از تنم
مچ دستمو گرفت اورد بالا
ز: نگاه کن تمام بدنت زخمو کبوده....
ی نگاه انداختم بعد صورتشو تو آینه دیدم که داره خودخوری میکنع از کارش با من....
خم شم پرهنو بردارم بپوسم از درد ی اخ گفتم...
.
پشت کرد بهم رفت ار رو تخت ی مافع برداشت پیچید داروم
تو چشمام زل زد
ز: بعت گفتم که تو هیچی نمیدونی.‌... من فقط بهت صدمه میزنم...
ن: نه عشقم اینطوری نیست... من
ز: شب دیر میام.
اینو گفت رفت
اومدم حرف بزنم درجا از اتاق زد بیرون.....
انقدر سریع و با خشم رفت ... نمیدونستم چیکار کنم‌
فقط خیرع شدم به در.....
من چیو نمیدونم....؟؟؟؟!!!!!!

___

forbidden love Where stories live. Discover now