10.

6.7K 887 147
                                    

شرط رای: 165

کشش (اشتیاق) | Crave

10

از دید جین

با اینکه خیلی حال نکرده بودم اما لباس ها رو پوشیدم. اون محکم دستم رو گرفت و من رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد. حس می کردم خجالتی تر از اونم که به دیگران نگاه کنم. پس تمرکزم رو روی پاهام و حضور گرمی که کنارم بود گذاشتم.

پرسید:" جینی، یادت میاد که امشب می خواستی چی درست کنی؟" و بعد نگاهی به یخچال انداخت.

من لب پایینم رو بین دندون هام گرفتم و گفتم:" نـ-نه."

اون سری به تایید تکون داد و گفت:" خب، نظرت راجب پاستا چیه؟ پاستا دوست داری؟" بعد هم، موهام رو بهم ریخت.

در حالی که ریز ریز می خندیدم سری تکون دادم:" مـ-میتونم با رشته ها بازی کنم؟!" و هیجان زده شدم.

اون دو بسته پاستا بیرون آورد و یکی شون رو با یه قابلمه آب سرد بهم داد و گذاشت روی زمین. من نفسم رو حبس کردم و با خوشحالی خودم رو روی زمین پرت کردم، جعبه ی ماکارونی رو باز کردم و رشته ها رو توی آب پرت کردم.

ددی طوری که انگار خیلی بهم افتخار می کرد کنارم ایستاد و وقتی من آشپز بازی می کردم نگام کرد. بعد هم خودش شروع به درست کرد پاستا برای بقیه کرد.

من یه چنگال چوبی بزرگ برداشتم و وانمود کردم که دارم درست مثل اون آشپزی می کنم؛ اما مطمئن شدم که به خاطر هشدار اون از اجاق گاز داغِ داغ و جیزّ دور بمونم.

یکم که گذشت، مینی و کوکی با لبخند اومدن پیش مون بهم نگاه کردن و بعد، یکم با ددیم صحبت کردن که من خیلی توجهی نکردم چی گفتن. اون ها هم انگار تو حسش نبودن که با من بازی کنن پس من هم نادیده شون گرفتم.

ددی کمکم کرد به ایستم و گفت: "جینی، عزیزم، وقت خوردنه." بعد هم کمکم کرد پشت یه میز جلوی یه کاسه ی بزرگ پاستا و با یه لیوان نی دار پرنسسی پر از شیر بشینم.

با خوشحالی داد زدم: "ممنون ددی!" و بعد سریع شروع به خوردن غذام کردم. اون چند دقیقه ناپدید شد و به نظر می اومد داره تو اتاق با دیگران صحبت میکنه.

کوکی نشست و با من غذا خورد. بعد از اینکه یکم زمان گذشت رفت با بقیه بازی کنه. من در حالی که لب هام رو ورچیدم، غذام رو تموم کردم و با لیوان نی دارم رفتم اتاقم، و دوباره خزیدم زیر تختم و شروع به فین فین کردم. نزدیک بود گریه ام بگیره. احساس تنهایی می کردم اما چند لحظه بعد در اتاق باز شد و اون، از اون طرف اتاق اومد به سمتم و کنارم نشست.

"جینی؟ عزیزم، چی شده؟"

من ملافه ام رو محکم روی سرم کشیدم.

اون دوباره تلاش کرد: "میخوای دوش بگیری؟ میخوای کمکت کنم؟"

صداش آروم و نرم بود و دست هاش از پشت کمرم به پایین سر می خوردن، لبم رو گاز گرفتم. خیلی خیلی زیاد دوست داشتم که یه قلعه ی حبابی با اردک هام درست کنم... اما با کله شقی گفتم: "نـ-نه!"

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now