35.

3.8K 592 93
                                    

کشش (اشتیاق) | Crave

35

از دید جونگ کوک

بعد از اینکه با جین حرف زدم نرفتم پیش تهیونگ و هوسوک. به جاش، گذاشتم آروم بگیرن و رفتن خوابیدم. حس بدی داشتم که باعث شده بودم جین و تهیونگ اونجوری شوکه بشن اما اگه بخوام صادق باشم فکر میکنم، به تهیونگ حق میدادم که به خاطر هورمون های بارداریش اون طوری قاطی کنه اما نه اینکه بخواد واقعا اینقدر ناراحت بشه.

اون حتی من رو اونقدر طولانی هم نمیشناخته. درسته که من تو همین زمان کوتاه عاشقشون شدم اما...خب فکر کنم نمیتونم دیگه فقط به خاطر این رومانتیک بازی های سریع جیمین با یونگی سر به سرش بذارم. البته میدونم که اونا هم دارن خوب پیش میرن این خیلی ناراحت کننده هست که من اونقدری این اطراف نمیمونم که ببینم به کجا میرسن.

وقتی دیدم جیمین داره اول صبح با لنگیدن از پله ها میاد پایین که بره مدرسه نیشخند زدم. کشیدمش توی اتاق و در رو بستم و ازش جواب خواستم. لبهاش رو جمع کرد و گفت: "اصلا تو واسه چی اهمیت میدی؟ تو که داری من رو ترک میکنی!"

محکم بغلش کردم، گفتم: "کوکی متاسفه مینی! برمیگردم. همه چیز خیلی زود میگذره، باشه؟ لطفا بهم بگو..."

اون لبش رو گاز گرفت، همونطور که فکر میکرد یک لبخند بزرگ و گشاد زد و من رو به سمت قلعه ی ملافه ایش کشوند. با خنده های ریز ریز، عروسک هاش رو بغل کردیم و اون نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه همه جا امن و امان باشه.

بعد با چشم های درشت شده، دستاش رو روی شکمش گذاشت و گفت: "مینی یک بچه داره!"

با تعجب نفسم رو حبس کردم؛ فکم افتاد: " ا-اما مینی که خودش یک بچه اس!"

اون لباش رو جمع کرد، پیراهنش رو بلند کرد و شکمش رو که بزرگ شده بود بهم نشون داد. شوکه شدم.

اون جواب داد:" مینی و شاهزاده یونی با هم یه بچه دارن اما هیششش به کس نگی ها!" بعد انگشتش رو گذاشت رو لبش، لبخند زد:" حالا دیگه یونی مواظب مینیه! حالا من یک ددی دارم!"

چند بار پلک زدم، دستم روی شکمش گذاشتم:" واای. پس یعنی حالا دیگه یونی از مینی خوشش میاد و دوستش داره؟"

اون با خوشحالی سر تکون داد و گفت:" اون بلاخره من رو میخواد! خیلی خیلی هم سر جوهیونی از دستم ناراحت و عصبانی شد!"

بعدش هم دستاش رو بهم کوبید و ریز ریز خندید.

سرم رو تکون دادم، گفتم:" باید به هیونگی بگی!"

نفسش رو حبس کرد و گفت:" نه! و گرنه اون اجازه نمیده مینی نگهش داره. این بچه، مال شاهزادمه! تو نباید بهش بگی! من فقط میخواستم که تو قبل از اینکه بری بدونی؛ همین."

بعد هم اخم کرد، اشک توی چشم هاش پر شد:" مینی دلش خیلی برای کوکی تنگ میشه."

من جمع شدن اشک تو چشمام رو حس کردم و محکم بغلش کردم:" قول بده هر اتفاقی که اینجا می افته به کوکی بگی، باشه؟!"

Crave | Per TranslationWhere stories live. Discover now