🌸پارت شانزدهم🌸

1.6K 413 329
                                    

++فلش بک++

در ماشین رو بهم کوبید ...

نمیتونست باور کنه. عشقش داشت میرفت اون هم بدون اینکه چیزی بگه....

چی داشت سرش میومد...

به سالن انتظار فرودگاه دوید. به جمعیت جلوش نگاه کرد.

چجوری قرار بود قبل از بلند شدن پروازش بهش برسه؟...

به هر دختری که کمی فقط کمی بهش شباهت داشت که می رسید برش می گردوند و سعی میکرد نا امیدی بهش غلبه نکنه...

مطمئن بود که میتونه عشقش رو برگردونه؟ نه...

جه ها براش مهم نبود کی ازش درخواست کنه کاری که میخواست رو می کرد.

چطور میتونست انقدر راحت ازش دل بکنه. رابطه ای که چان دوسال براش جنگیده بود. جه ها برای چی میخواست خرابش کنه؟

نمیتونست باور کنه... مگه چی تو رابطشون کم بود...

چشم گردوند ... نمیزاشت که اینجوری بره. حق نداشت جای چان هم تصمیم بگیره...

بی انصافی بود... برای شروع هردو تصمیم گرفتن ... اما حالا چطور برای تموم کردنش تصمیم یکیشون کافی بود؟

با دیدنش که پاسپورت و اطلاعات پروازش رو به مامور فرودگاه نشون میداد به طرفش دوید.

با بغضی که سعی می کرد بالا نیاد و به چشماش نرسه صداش زد:

-جه ها...

دخترک اشفته شد. چطور اینجا بود؟ اونکه همه تلاشش رو برای نفهمیدن دوست پسر عاشق پیشه اش کرده بود.

-چان... تو اینجا چیکار میکنی؟

-چ..چرا؟

دختر کلافه چشمانش رو روی هم فشرد. چی باید میگفت. «که ازت خسته شدم؟»...

-چان... ببین راستش...

چان خسته از لکنتی که این روز ها زیاد عشق سنگدلش بهش دچار میشد از بین دندون های بهم چفت شده اش گفت:

-توجیه نکن!

«یا الان یا هیچ وقت!»... با خودش زمزمه کرد و گفت:

-هوممم ... خب شاید تو زیادی برای یه پسر دراماتیک یا احساساتی ای... و لوس!

چان متوجه نبود چی میشنوه... باور نمیکرد دختر جلوش عشقشه... باور نمیکرد اونی که انقدر بی رحمانه به احساسات صادقانه اش لطمه میزنه عشقشه...

حتی برای لحظه ای شک کرد که درست میبینه...

شاید همش یه کابوس بود... چان سعی کرد خودش رو اروم کنه...«اره همه این ها یه کابوسه ، بیدار شو... جه ها هیچ وقت تو رو ترک نمیکنه...! »

دلش میخواست همین الان وقتی که قطره های عرق روی صورتش نشسته از خواب بپره و ببینه که عشقش بعد از ساعت ها عشق بازی کنارش اروم به خواب رفته...

🏥𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭𝐬🤍Where stories live. Discover now