تاریکی شب بر روشنی روز غلبه کرده بود و این
فرصت خوبی برای مرد جوان بود تا نقشه شو
عملی بکنه!
_ارباب هوسوک!ما تونستیم بعضی از خدمتکارایی رو که اخراج شده بودن قانع کنیم!اینبار چه دستوری میدین؟
_همونطور که پدرم خانوادشو گرفت..منم جونشو میگیرم!
مرد جوان پوزخندی زد که نشونه ی خوبی نبود!
_در ضمن مطمئن شو که اون دختر خدمتکار از این کشور رفته باشه!!
_قربان اون همین یه ساعت بعد پرواز داره نگران نباشین!
_خوبه!
اینو گفت و پرده ی اتاق رو کنار زد و به هلال ماه چشم دوخت.
؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛-؛
_خدااای من صدااای چی بود!!!!!؟؟؟
از جاش پرید و هراسان به سمت پله ها دوید.
_هودی سیاااااه!!!
جانگ کوک نمیخواست وقتی در اتاق تهیونگ رو باز کنه...با یه جنازه ی خونی روبه رو بشه...
نه!!!!!هودی سیاهش نباید کشته میشد!!!زود زود از پله ها بالا میرفت.. دو سه بار خورد زمین...اما الان وقتش نبود که تعللی بکنه!
در رو محکم هول داد و وارد اتاق شد!تاریکی اتاق
چنگی به دل جانگ کوک انداخت!چشماشو ریز کرد و
همون موقع تهیونگ رو پیدا کرد که روی تختش بودخواست نفسی از سر آسودگی بکشه اما یه چیزی
درست نبود.
_نهههه...نهههه!!!
صدای ناله ها و التماس های تهیونگ گوش خراش
بود جوری که جانگ کوک خودشو سراسیمه به تخت
تهیونگ رسوند!
تهیونگ عرق کرده بود و چتری هاش به پیشونیش
چسبیده بودن!
_نهههه!!!مامانم رو اذیت نکنین!بابا!بابا پاشو ببین دارن موهای مامانم رو میکشن!بابا چرا روی زمین دراز کشیدی؟؟؟ بابا جواب بده!!!
تهیونگ از ته دل فریاد میکشید..اون توی کابوس سختی گرفتار شده بود!
جانگ کوک چند بار تهیونگ رو صدا زد اما فایده ای
نداشت! پس اون باید چیکار میکرد؟؟
خودش رو به تلفن اتاق رسوند و سعی کرد با اولین شماره ای که به ذهنش میاد تماس بگیره!
لشکری از شماره ها به ذهنش هجوم اوردند!
به کی زنگ میزد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/189590385-288-k490521.jpg)
YOU ARE READING
Till Time Stops Us
Fanfictionاگه هیچ وقت ملاقاتت نکرده بودم یعنی الان داشتم چیکار میکردم؟ بدون اینکه بدونم این حس چه معنی ای داره.. کجا اواره و سرگردون بودم؟؟؟ به لبخندت ایمان دارم چون قبل از اینکه متوجه بشم خودم رو کنارت پیدا کردم.... چه اتفاقی قراره برای جانگ کوک بیچاره بیفته...