_بیا یه روز فوق العاده رو شروع کنیم!!!_هیچ چیزی به اسم فوق العاده وجود نداره! تو احمقی!!!
تهیونگ محکم از دست جانگ کوک گرفت و اهمیتی
نداد که اون پسر ناراحت شد یا نه!
_حالا هم بریم پایین!!!
_باشه!!!
جانگ کوک اروم و با احتیاط تهیونگ رو از پله ها
پایین برد.از وقتی جانگ کوک اومده بود تهیونگ
زیاد از عصاش استفاده نمیکرد.در واقع جانگ کوک
عصای جدید تهیونگ شده بود!!
_فردا دیگه اون پارچه رو از دور چشمات باز میکنیم
و بعدش همه جا رو میبینی!!!هیجان انگیز نیس؟؟
جانگ کوک همونطور که به تهیونگ کمک میکرد که
روی صندلی بشینه با شوق و ذوق گفت اما چیزی
جز یه جمله ی زهرآلود دیگه از طرف تهیونگ
دریافت نکرد...
_احمق!!!فقط چای منو اماده کن!!
جانگ کوک با لب های آویزون راهی قفسه ها شد و
کمی بعد با یه لیوان چای سبز برگشت.
چای رو جلوی اربابش گذاشت و همونجا کنارش
ایستاد.
تهیونگ گاز محکمی به نون تست زد و اروم چایشو
نوشید.چشمای جانگ کوک با دقت حرکات دقیق
تهیونگ رو دنبال میکردن .اون با خودش فکر کرد
که اگه تهیونگ لبخند بزنه ، جذاب ترین آدم روی
کره زمین میشه مخصوصا الان که کت و شلوار
پوشیده بود!
_جایی میخوای بری؟؟
پرسید و تهیونگ به سمتش چرخید.
_امروز جلسه ی مهمی توی شرکت هس که من باید
توش حضور داشته باشم!
_..........
_برو زود ماشین رو روشن کن زودی باید حرکت کنیم!
تهیونگ دستور داد و باقی مانده ی چای رو نوشید
_اما...اخه....من رانندگی بلد نیستم!!!
.
.
.
.
جانگ کوک سرشو پایین انداخت و با مظلومیت تمام
به زمین خیره شد.
تهیونگ با کف دستش محکم به پیشونیش ضربه زد
_میدونستم به هیچ دردی نمیخوری!!!! راننده ها که
![](https://img.wattpad.com/cover/189590385-288-k490521.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Till Time Stops Us
Fanfictionاگه هیچ وقت ملاقاتت نکرده بودم یعنی الان داشتم چیکار میکردم؟ بدون اینکه بدونم این حس چه معنی ای داره.. کجا اواره و سرگردون بودم؟؟؟ به لبخندت ایمان دارم چون قبل از اینکه متوجه بشم خودم رو کنارت پیدا کردم.... چه اتفاقی قراره برای جانگ کوک بیچاره بیفته...