آهسته اهسته قدم بر میداشت.
آسمون شب با پولک های ستاره ایش میدرخشید و
راه رو برای جیمین روشن تر میکرد.
اون تصمیم گرفته بود خودش دست به کار بشه و
بره خونه ی مین یونگی!!!!!
چرا؟ خب دلیل خاصی نداشت ولی ندیدن شوگا
آشفتگی های زیادی رو براش به وجود اورده بود!
هر دقیقه چهره ی یونگی که بهش زل زده میومد
جلوی چشماش....!!!
چشمای سیاه و تیزش...
خط فک مردونش
و لازمه چیزی درباره ی صدای فوق سکشیش بگم؟
مهم نبود کجا باشه...اون به توهم زدن هاش ادامه میداد.
و لعنت حتی الان هم که به ایستگاه اتوبوس رسیده
بود...هم مین یونگی نمیخواست دست از سرش
برداره یا به اصطلاح مغز جیمین ول کن نبود
![]()
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
سریع یه نیشگون محکم از خودش گرفت و سواراتوبوس شد.
یه جا پیدا کرد و نشست و اتوبوس به راه افتاد.
گوشیش رو برای هزارمین بار چک کرد اما دوباره
پیاماش بی پاسخ مونده بود
فقط منتظر این بود که اون مین یونگی عوضی یه
دلیل قانع کننده برای اینکاراش بیاره
که جیمین میترسید این باشه که:
من معمولا با بچه ها حرف نمیزنم یا مثلا
من مثل تو وقت ازاد ندارم بچه!!!
خب حداقل جیمین میتونست بهش بگه که یه
پسر ۱۷ ساله دیگه بچه حساب نمیشه!
در واقع یه نووجونه که داره دوره ی بلوغشو
با خوشی و صد البته با بدبختی به اتمام میرسونه
توی ایستگاه مشخصی پیاده شد و از خیابون های
![](https://img.wattpad.com/cover/189590385-288-k490521.jpg)
YOU ARE READING
Till Time Stops Us
Fanfictionاگه هیچ وقت ملاقاتت نکرده بودم یعنی الان داشتم چیکار میکردم؟ بدون اینکه بدونم این حس چه معنی ای داره.. کجا اواره و سرگردون بودم؟؟؟ به لبخندت ایمان دارم چون قبل از اینکه متوجه بشم خودم رو کنارت پیدا کردم.... چه اتفاقی قراره برای جانگ کوک بیچاره بیفته...