- قسمت سي و هشتم

287 59 7
                                    

داستان از نگاه جيمين

پشت در خونه ي تنها دوستم ايستادم.ميدونستم خواب نيست،چراغ ها روشن بودن و صداي بلند تلويزيون تا همين جا ميومد اما از اونجايي كه تنها فقط يه بار به خونه اش اومده، نگران بودم كه نكنه مزاحمش بشم.پس قبل از زدن زنگ در،گوشيم كه در حال خاموش شدن بود از توي جيبم بيرون كشيدمو شماره ي هوسوك رو گرفتم و منتظر موندم.

بعد از دو تا بوق جواب داد:"واو! جيمين-شي اين وقت شب بهم زنگ زدي كه چي بشه؟اگه سوال درسي داري شرمندتم الان مغزم نميكشه" به خاطره پر انرژي بودنش لبخند ريزي زدم:"سلام هيونگ! خونه اي؟" كمي مكث كردو بعد گفت:"يا حالت خوبه؟چرا صدات اين شكليه؟سرما خوردي؟" مطمئنن اگه بهش ميگفتم توي راه اونقدر گريه كردم و توي يه كوچه ي خالي حسابي سر زندگي مزخرفم فرياد كشيدم فكر ميكرد ديوونه ام پس اينارو پيش خودم نگه داشتم:"يكم گلوم درد ميكنه! هيونگ يه خواهشي ازت دارم.ميدونم زياديه و اگه بهم نه بگي من اصلا ناراحت نميشم"

"جيمينا زود باش درخواستت رو بگو" با كمي ترديد و خجالت گفتم:"ميتوني بهم اجازه بدي امشب بيام و خونه ات بمونم؟من با...من يه مشكي برام پيش اومده و نميتونم به خونه ي خودمون برگردم" حالا چقدر دلم براي همون خونه ي كوچك و نقليمون تنگ شده بود.حداقل ميدونستم هر جا كه برم،به همون اتاق و به تخت خودم برميگردم.

هوسوك هيونگ به سرعت جواب داد:"جيمينا كجايي؟اصلا خودم ميام دنبالت.معلومه كه ميتوني بموني" نفس عميقي كشيدم:"هيونگ پس در رو باز كن" با تعجب گفت:"چي؟" و صداي پاهاش رو شنيدمو بعد تونستم صورتش رو ببينم:"اي ديوونه! بايد زود تر ميومدي تو.هوا ديگه خنك شده و.." يه قدم به سمت جلو رفتمو نور خونه روي صورتم افتاد و همين باعث شد هوسوك حرفش رو قطع كنه و اخم ريزي روي صورتش نقش ببنده:"بيا تو! بيا تو كه بايد ازت حرف بكشم"

به آرومي روي مبل دراز كشيدم.هوسوك ديگه به اصرار من سوال هايي مثل 'چي شده؟چه بلايي سرت اومده؟چي كار كردي؟كي اذيتت كرده؟' رو كنار گذاشته بود.فقط اجازه داد توي اين سكوت چشم هام رو ببندمو توي افكار و تصوراتم غرق بشم.افكاري كه سر دردي حسابي بهم داده بودن و تصوراتي كه توي اون ها سوكجين قلبم رو از توي بدنم بيرون ميكشيد،اون رو روي زمين مينداخت و با تمام توانش لگد ميكرد.هنوز هم صداش توي گوشيم بود،هنوز هم صداش وقتي كه گفت 'نبايد عاشق هم بشيم' يا 'نميتونم' توي سرم ميپيچيد

"باشه جواب نده اما حداقل بگو ميخواي همين جا روي مبل بخوابي؟پاشو برو تو اتاق!" سرم رو به نشونه ي نه تكون دادم:"همين جا خوبه! همين كه توي خيابون نموندم خوبه" هوسوك بعد از چند ثانيه پرسيد:"با برادرت دعوات شده؟"

MetanoiaWhere stories live. Discover now