Harry pov :
تو راهروی دانشگاه با تام به دیوار تکیه زده بودیم و تو سکوت کامل بی هیچ هدف خاصی با نگاهمون ادمایی که از جلومون رد میشدنو دنبال میکردیم . تام هر از چن گاهی به در اتاق رایان نگاه مینداخت ، بعد سریع روشو ازش بر می گردوند و نفس عمیقی می کشید .
- : تام بریم تو حیاط ؟؟
تام : نوچ- : بریم ... کتابخونه ؟؟؟!!
تام : نوچدوباره نفس عمیقی کشید و ادامه داد : میدونی تا قبل از این هم زیاد تو دانشگاه نمیتونستم دور و برش بپلکم اما همین که میدونستم اینجا حضور داره و میتونم ببینمش برام کافی بود ، الان این جایگزین ترسناکشو کجای دلم بذارم اخه ؟؟؟
سرمو خاروندم : عامممم ... الان داری راجع به رایان حرف میزنی دیگه ؟؟
همون لحظه کلاوس از اتاق رایان بیرون اومد و درشو قفل کرد . تام بدون اینکه جوابمو بده با اخم ریزی بهش خیره شد . یکی دو تا از دخترا استاد استاد گویان سمتش دوییدن و اونم با یه لبخند ژکوند سمتشون برگشت : جانم بفرمایین !!
+ : استاد من مجبورم هم کار کنم هم درس بخونم نتونستم این ترمو با استاد دنیلسون پاس کنم ولی حتی حاضر نمیشن باهاشون صحبت کنم-
لبخند ژکوند کلاوس عمیق تر شد ولی اصصصلا حس دوستانه ای رو منتقل نمیکرد ، از اون لبخندا بود که یه "همتون ریدین" خاصی توش نهفته بود .
کلاوس : ببین دخترم باید برنامه ریزی داشته باشی که بتونی به هر دوش برسی به هر حال ... چن ساعت تو خونه واسه دانشگاهت وقت میذاری ؟؟
+ : ش-شاید ...روزی دو یا سه ساعت ؟؟!!
کلاوس : خوب همین دیگه از ترم بعد کمتر از ۷ ساعت وقت بذاری باز میفتی تهشم هیچی نمیشی از من گفتن-
و همینطور که سعی میکرد دختره رو تشویق به درس خوندن کنه دور تر شدن تا جایی که دیگه صداشو نمیشنیدیم . لب و لوچه ی تام دوباره اویزون شد : این اوضاع اصلا فان نیس ... همه رایایی رو بیشتر دوس داشتن من مطمئنم ، اون هر وقت از اتاقش میومد بیرون به همه ی دانشجوهای سر راهش پس گردنی میزد و با هم میگفتن میخندیدن
- : اون که- چی بگم ... آره بر منکرش لعنت ...حق با توئه
+ : بههههههه جناب استایلز !!! چن وقته چشممون به جمالتون روشن نشده بود جناب !!!
بعد از قطع شدن صدای منزجر کننده ی سوفیا خنده ی نکره ی استیو و رفیقاش تو گوشم پیچید .
- : چیه ؟؟ خیلی ناراحتی ؟؟
استیو : مگه کصخله ؟؟
و دوباره همشون زدن زیر خنده . همین یکیو کم داشتم .الان کی حوصله ی بگو مگو با این ابله هارو داره اخه ؟؟
YOU ARE READING
12 (l.s)(z.m) -Complete-
Fanfiction۴ تا جوجه دانشجو که تنها دغدغه ی زندگیشون نمره ی دانشگاس و فکر میکنن تمام دنیا دور خودشون میچرخه و تنها چیزی که بهش فک می کنن اینه که کرم بعدیشونو کجا بریزن. غافل از اینکه یه اتفاق عجیب انتظارشونو میکشه ! یه اتفاق عجیب؟ شایدم یه موجود عجیب! موجودی...