"Chapter 1"

1.7K 184 161
                                    

1996/sep/12

نگهبان خوش پوش کازینو"رویال"(عکس پارت) با قدم های تند از محوطه ریسه بندی شده گذشت و خودشو به ماشین زیبای "یاسر مالیک" بزرگترین قمار باز لندن و البته خطرناک ترین فردی که هر بشر به طول عمرش دیده، نزدیک شد.

همراه با تعظیم کوتاهی در ماشین رو برای اون مرد خوش پوش و همسر زیبا روش باز کرد. چطور امکان داشت چنین زن زیبایی همسر این مرد روباه صفت باشه؟! اون زن هرچند با ناپاکی روحش،اما با چهره ی اروپایی_شرقیش،مظهر زیبایی بود.

تریشا با پسر کوچولوش که غرق مک زدن پستونک قرمز رنگ بود، و دختر کوچکش که دستش در حصار امن دستای ظریف مادرش قفل شده بود،با مشقت،درست بلافاصله بعد از همسر بیخیالش از ماشین پیاده شد.

اون مرد نمیتونست کمی به همسرش در رابطه با بچه هاشون کمک کنه؟!این چه سوالی بود،معلومه که نه.اون مرد خودخواه همه جا باید بیخیالی و بی تفاوتی اش به اطراف رو به رخ همه می کشید.

یاسر با اور کت بلند کرم رنگش با فدم های محکم ولی آروم از در کشویی کازینو وارد شد.
دود غلیظی که حاصل سیگار های پی در پی اون خرفت های پیر بود،فضای کازینو رو مه آلود تر جلوه می داد.بادیگارد هیکلی و سیاه پوستی به استقبال یاسر اومد‌.

_قربان طبقه ی بالا،اتاق "مرگ"،جناب پین همراه با همسرشون منتظرتون هستن.

یاسر به آرومی به معنای باشه پلکی زد و در پی اون به بچه هاش اشاره کرد به معنای اینکه اون دو تا رو به اتاق کودک ببره جایی که لیام پین، پسر ۳ ساله جف درحال بازی کردن با تدی بر قهوه ایش بود.

تریشا با اخمی ناشی از شک و حس بدش به اون بادیگارد،در حال موشکافی قیافه اون بود‌ که با لبخند احمقانه ای تزئین شده بود و سعی می کرد حس خوبی به اون مادر نگران انتقال بده،اما آیا اون میدونست که داره حال بد تریشا رو تشدید می کنه؟!اما چه می شد کرد،چاره دیگه ای داشت؟!

یاسر کلافه از این همه معطلی درست عینه یه شیر عصبی غرید:

_تریشا سریع زین و دنیا رو بده به این مرد،تو داری وقت باارزش منو هدر میدی

تریشا ناخودآگاه بعد از شنیدن صدای عصبی و غرش مانند همسرش،کمی تو خودش جمع تر شد و زین رو بیشتر تو بغلش فشرد که مبادا بخاطر لرزش شدید دستاش،پسر نازش رها بشه و زمین بیفته

زین و دنیا تو زندگی بی ارزش تریشا درست مثل دو سنگ یاقوت تو دل خاک قدیمی و بی ارزش بودند،که به اون خاک رو به والا ترین مقام می رسوند

تریشا چشمای ملتمسش رو به مرد روبروش دوخت.مردمک لرزان چشماش التماس می کرد که مراقب پسر و دختر کوچولوش باشند.بدون اینکه صوتی از بین لبای رژ خورده اش خارج بشه،لب زد"مراقبشون باش...لطفا"

Gamble {Z.M}.{L.S}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن