1

1.1K 112 197
                                    

تذکر:
-در صورت داشتن روحیه ی حساس یا سابقه ی افسردگی خواندن این داستان به شما توصیه نمی شود.
-تمام متن ها دست نوشته ی نویسنده می باشد و لطفا به هیچ وجه آنها را بدون ذکر نام استفاده نکنید.

~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~
زندگی رویایی از حقایق درهم آمیخته برای او رقم زده بود.
رویایی که با دروغ های عجیب عجین شده بود.
هرکس به او دروغ می گفت به جای درد وجدان خود،او را محکوم به درد می کرد.
نفسش را بند می آورد و تا لحظه ای که عطش آن را به حد استسقا می رساند،او را رها نمی کرد.
چه بسا آدمهایی که در پی حرفهای ناپخته شان به او آسیب می زدند و او را ترک می کردند اما حقیقت چیز دیگری بود.

رویایی داشتن عشقی خالص در وجودش و خیالات کسی که او را درک کند،در خیالاتش او را رها نمی کرد.
در اصل شاید کسی نمی فهمید اما همه چیز دست به دست هم داده بود تا او برای هرچیزی درد بکشد و فراموش نکند که این یک مرگ خاموش است..
هنگامی که متولد شد به مرگ محکوم شده بود.
هر نفس او با دروغی آزرده می شد و برای چند ثانیه تمام اکسیژن دنیا برای او ممنوع می شد.
مردم چه می دانستند او به درد کشیدن محکوم شده است؟!
آنها نباید می فهمیدند.
اگر می فهمیدند از آسیب رساندن به او خوشحال و خرسند می شدند.


-《جین هیونگ!》
پسر نگاهی به اطراف انداخت.
وقت ناهار،مدت کوتاهی بود تا بتواند کمی برای آرامش در صفحه ی شخصی اش بنویسد اما با دیدن تنها عضو خانواده و بهترین دوستش لبخند زد.

در هنگامی که همه ی آدمهای دنیا به صف شده بودند تا او را نابود کنند،او پای به زندگی اش گذاشته بود.
دنیا شاید آینه ی غبار گرفته ای از ناامیدی بود اما هوسوک هم مثل او درک می کرد.
هرکس که درد را درک می کرد،طعم تلخ آن را هم می شناخت.


-《خوبی هیونگ؟!》
هوسوک پاک،ساده و بی آلایش بود.
فرشته ای که جایی برای امثال او در زمین نمانده نبود.
جین زیاد اهل حرف زدن نبود.
در گذشته خیلی صحبت می کرد اما حالا...
یک گوشه می نشست و به نقطه ای خیره می شد.
بعد از چند دقیقه هم سریع شروع به نوشتن می کرد.
لاشه ی حرفهایش را در صفحه اش می گذاشت تا شاید کسی او را بفهمد.
البته که هیچ کس نمی فهمید.
بیشتر از این او را منتظر نگذاشت:
-《فقط می گذره...》
پسر مقابلش در حالی که صندلی را عقب می کشید،آهی کشید:
-《می دونم هیونگ!همیشه همین طوره...فقط می گذره ولی چطور گذشتنش هم مهمه!این طور گذشتن درد داره...》
جین بهتر از هرکس دیگری می فهمید که او چه می گفت:
-《درست میشه هوسوک!فقط امیدوارم اون روز خیلی دیر نباشه!》


بعد هم دست او را به آرامی فشرد.
پسر لبخند تلخی زد اما پاسخی به او نداد.

برای چند لحظه سکوت میان آن دو حکم فرما شد.
در این هنگام هوسوک کمی از قهوه ی پسر بزرگتر چشید و صورتش جمع شد:
-《چطور این زهرمار رو می خوری هیونگ؟!》
جین که غرق در افکارش بود به خودش آمد و با چشمان کنجکاو،حسرتهایش را لحظه ای کنار گذاشت:
-《از زندگیم که تلخ نمیشه،میشه؟!》
بعد هم قطره ی اشک سمجش را که در حال چکیدن بود با انگشتش پاک کرد.
هوسوک برای تغییر موضوع بحث کمی فکر کرد:
_《امروز چطور پیش رفت؟!》
جین نفسش را به سختی بیرون داد.
یک سوال بی جواب دیگر...


Leaden | Namjin & Sope Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz