《نقابم را از روی صورتم برمی دارم ...
هیچ چیز پشت آن نیست
فکر کنم خودم را
درجایی تاریک
در کوچه های تنگ و باریک
میان زباله دان تاریخ
شاید در پشت ابری سیاه
در انتهای جاده ی آرزوهایم
گم کرده ام》یونگی به پستی که توی صفحه اش گذاشته بود نگاهی انداخت و بی حوصله گوشی اش را روی تخت گذاشت.
خسته بود.
طبق معمول همیشه اینطور بود.
اگر اینطور نبود حتما جایی از کار ایراد داشت.
قبل از این که خودش را روی تخت بیاندازد صدای در آمد.
احتمالا یونجون بود.
معمولا یونجون بود که مزاحمش می شد و روی اعصابش راه می رفت.
بخاطر همین روی تخت دراز کشید و بلند داد زد:
-《گمشو یونجونا...مگه نگفتم مزاحمم نشی؟!》
اما در باز شد و یونگی با چشم های بسته فحشی به او داد:
-《هی...یونگی...خیلی بی احساسی》
صدای نازکی گفت و پشت سر این حرفش نچ نچی کرد.یونگی بعد از شنیدن صدای ظریف دختر بلافاصله در جایش نشست و با تعجب درحالی که چشم هایش گرد شده بودند بلند داد زد:
-《جی یون؟! تو کی اومدی؟!》
برخلاف یونجون که همیشه روی اعصابش راه می رفت ، جی یون همیشه سنگ صبورش بود.
یونجون را هم دوست داشت اما جی یون فرق می کرد
دست هایش را باز کرد و دختر خودش را در آغوش او پرت کرد
-《دلم برات تنگ شده بود جی یونا!》
و به سختی مانع قطره ی اشک درحال ریخته شدن شد.جی یون هم بغض خودش را کنترل کرد و از او جدا شد.
به حالت تمسخر مشتی به شانه اش زد و بلند خندید:
-《اگه طرفدارات بفهمن آیدل به نظر مغرورشون به خاطر دوری یه ماهه از خواهرش این طور اشک می ریزه چی میگن؟!》
یونگی درحالی که اشک روی صورتش را پاک می کرد لبخند زد:
-《خفه شو...مگه آدما حق ندارن که گریه کنن!؟》
جی یون با این حرفش لبخندی زد و دستی لای موهای برادرش کشید:
-《آدما چرا... اما ستاره ها نه...اگه ستاره ها گریه کنن باران شهاب سنگ راه می افته!》*
یونگی بلند تر خندید که دست جی یون روی صورتش نشست:-《مامان می گفت اولین بار که تورو دیده چشمات برق می زده و اون یه زن افسرده بوده که اولین بچش سقط شده بود...میگن اکثر زن ها بود بعد به دنیا اوردن بچه شون از خودشون متنفر میشن چون که زیباییشون رو از دست میدن...ناخن هاشون می گنده...موهاشون می ریزه...ذائقهشون تغییر می کنه...ولی با لبخند بچه همه ی این هارو فراموش می کنن..حالا فکر کن یه نفر بچهش بمیره و اون لبخند رو نبینه...این همه درد نافرجام آدم رو تا مرز خودکشی می بره!》
یونگی با گیجی به او نگاه کرد.هیچ گاه خواهرش را درک نمی کرد که از یک ستاره تا کجا می تواند پیش رود:
-《تو اولین دلیل زندگیش بودی یونگ! با اومدنت به دنیاش باعث شدی به فکر بچه ی دوم داشتن بیافته...تو از خونش نیستی ولی دلیل زنده بودنشی...می تونم قسم بخورم از من و یونجون هم بیشتر دوست داره..!》
یونگی نفس عمیقی کشید و چشم هایش را ریز کرد:
-《میشه اصل حرفت رو بگی جی!؟من واقعا نمی فهمم!》
جی یون با حرص مشتی به سرش کوبید که صدای آخش بلند شد:
-《مرتیکه نفهم..میگم که تو خیلی با ارزشی...خیلی هم خوشگلی...پس مشکلت با صورتت چیه؟! اونا بعد بیست سال که نمیتونن تورو شناسایی کنن!》
یونگی با دهان باز به خواهرش نگاه می کرد:
-《واو! جی یونا تو از امینم هم سریع تر میتونی رپ کنی!》
YOU ARE READING
Leaden | Namjin & Sope
Fanfictionدروغ هایی که با حقیقت پوشانده می شوند و حقایقی که با دروغ درست جلوه می کنند رویاهایی که در واپس زندگی نمایان می شوند این ها تجلی حرفهایی هستند که گفته نشدند و مانند چشمه ای جوشان از سرب نمایان می شوند🌾 🥀 Gener: Angst,Tragedy,Mystery 🥀 Couples: Na...