"nobody never khows about the future..."
Chapter 1
خونه با نور سفیدی روشن شد ....
صدای بلند و مهیبی در تمام نقطه های خونه ی کوچک و وحشت زده پخش شد..
رعدو برقی با قدرت تمام خودشو به رخ کشید...
هوا سرد بود..
سوز سردی میاومد....
صداي شاخه هاي درختي که با وزش تند باد به سقف خونه میخورد ترسش رو چند برابر میکرد...
پسر بچه ی کوچکی، وحشت زده لبای لرزونشو باز کرد و با عجز به حرف اومد
"_:مامانی.. من می.. ترسم.. "
پسرک بدون مکث گریه میکرد خودشو تو بغل مادرش جمع کرد و سرشو به سینش فشار داد و محکمتر به کمرش چنگ زد...
صدای ضعیف و ترسیده ای رو تو ذهنش شنید
"_: هیونی..!چی شده؟؟"
بی توجه خودشو تو بغل مادرش جمع تر کرد..
زن جوون همونطور که خودش هم از ترس میلرزید بچه ی کوچیکش رو محکم تر به خودش فشار داد...
همونجوری که با قدمهاي بلند و سریع پله ها رو رد میکرد شروع به نوازش موهاي نرم پسرک زیبا و 6 سالش کرد
: "چیزی نیست عزیزم .. هیشش آروم باش عزيز دلم..گریه نکن خب؟؟ مامان اینجاست...مامان پیشته..."
دوباره صدااومد:
" هیونی چی شدی؟؟"
زن پسر بچه رو بیشتر به سینه اش فشار داد و اینبار شروع به دویدن کرد تا زودتر به اتاق بچش برسه..
به سرعت داخل اتاق شد و درو پشت سرش قفل کرد..
نگاه وحشت زده شو دور اتاق چرخوند تا شاید بتونه جایي برای مخفی کردن جگرگوشه اش پیدا کنه..
چشمش به کمد کوچک گوشه ی اتاق خورد.
سریع سمت کمد رفت و عروسک هاي داخلش رو بیرون ریخت بعد همونطور که پسرش رو داخل کمد قایم میکرد نفس نفس زنان گفت
"_:گوش کن چی میگم عزیزم.. هرچی که شنيدي و هر اتفاقی که افتاد.. از اینجا بیرون نمیای خب!؟سرو صدا نکن و تا وقتی بیام دنبالت همینجا بمون.."
پسرک حالا گریه اش از قبل هم شدید تر شده بود.. با ترس دست مادرشو تو هوا گرفت و محکم فشار داد
"_:نهه.. نمیخواممم.. میخوام پیش تو باشم.. "
یه قطره اشک با بیرحمی از گوشه چشمش پایین افتاده..
این یه قانون برای هر مادر بود.. اگرم میخواست نمیتونست بچشو تنها بذاره...!!
ولی... اون مجبور بود.!!

ВЫ ЧИТАЕТЕ
fanfiction "S"[Uncomplete]
Фэнтез蕬کاپل: چانبک،کایسو،شیچول،هونهان، دیفن •¬ژانر: تخیلی| ترسناک |خشونت آمیز |اسمات •¬خلاصه: *این داستان برگرفته از هری پاتر است* (لازم به ذکر است این امر به معنی شباهت کامل این دو اثر به هم نیست) اسم من بیون بکهیونِ. تنها موجود زنده ای که در طول تا...