Chapter 5 & 6

2.2K 297 10
                                    


با تَر شدن دوباره ی صورت و دستش متعجب به آسمون که گرفته و رنگش تیره تر از همیشه شده بود نگاه کرد و لبخندِ تلخی زد.
_اینجارو نگاه کن ... انگار یه نفر دیگه ام نیاز به باریدن داره.
توی این دو سال همیشه همراه بارون اشک های اونم توی قلبش باریده بود ، آروم روی صفحه ی خش دار قلبش خط مینداخت و سعی میکرد ترمیمش کنه اما حالا که چشم هاش هم باریده بود انگار حرکات بارون توی قلبش تبدیل به نوازش شده بود .
دستی روی سنگ قبر کشید و برای آخرین بار روی اسم حک شده ی "کیم تهیونگ" بوسه ای زد و ایستاد، حالا که تمام حرفاش رو زده بود یادش افتاد باید اطرافش رو نگاه کنه.
سریع نگاهی انداخت ولی خبری از هیچکس نبود، آرامگاه مثل همیشه دلگیر و جوی سرد داخلش حکم‌فرما بود.
فقط صدای نم نم بارون و پرنده هایی که در حال تقلا به زیر درختا پناه میبردن برای خیس نشدن شنیده می شد، ولی این چیزی از آرامشی که جونگکوک الان داشت کم نمیکرد.
دستی به صورتش کشید و سرش رو به معنای احترام خم کرد و قبل از خارج شدن از آرامگاه رو به تهیونگ با لبخند گفت.
_در آرامش بخواب تهیونگی، قراره روز های بهتری بیاد ...
اما این چیزی بود که فقط جونگکوک حس میکرد، شاید اگر از واقعیت آینده خبر داشت هیچوقت با لبخند و روحی سبک به سمت خونش حرکت نمیکرد.
چون زندگی پر از سوپرایز بود ...
.
.
.
(همان ساعت، سازمان مخفی اطلاعات و جاسوسی کره)

هوسوک به سرعت روی میز خم شد و انگشت اشارش رو به سمتی از مانیتور برد و نقطه ای رو نشون داد.
_اوناهاش، اون پورشه سیاه رو دنبال کن.
_پانومرا؟ این پسر عشق سرعته ... سلیقش رو همیشه تحسین میکردم، هر چی نباشه نابغمون چیزی ساخته که ما مدت هاست واسش برنامه داشتیم.
دختر با لحن هیجان زده ای گفت و انگشتاش رو روی کیبورد به صدا در آورد، هوسوک به لحن تعریفی خواهر زادش اعتراضی نکرد چون مطمئنا سلیقه ی جونگکوک ذره ای واسش اهمیت نداشت و تنها مسئله ی مهم موقعیت ماشین جونگکوک بود که ساعتی میشد که اون رو زیر نظر داشتن.
_با دوربین هفت بزرگ راه اصلی رو بهم نشون بده.
هوسوک دستور داد اما دختر بی توجه به حرفش جواب دیگه ای داد.
_وقتی میشه نزدیک ترین راه رو واسه چک کردن انتخاب کرد، چرا باید ریسک نکنیم؟
هوسوک اخماش رو توهم کشید و منتظر به خواهر زاده ی نابغش نگاه کرد تا متوجه منظورش بشه، دختر پیچی به گردنش داد و با لبخند مرموزی کنترل ماشینی رو که همزمان و موازی با پورشه جونگکوک میرفت رو بدست گرفت
مردِ راننده متوجه نشده بود و هنوز هم با گوشی داخل دستش در حال مکالمه بود، دختر از طریق کد هایی که به تراشه میداد به دوربین گوشی راننده وصل شد و به راحتی تصویر جونگکوک روی اسکرین بزرگِ اتاق شیشه ای افتاد.
_باید اعتراف کنم خوشحالم که اینجایی جیا.
هوسوک با خنده گفت و دستاش رو توی جیبش فرو کرد و صاف ایستاد
دختر لبخند کمرنگی زد‌ اما نگاهش رو از تصویر جونگکوک نگرفت، یه چیزی وادارش میکرد سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بپرسه.
_اون الان یه مردِ آزاده ... چطوری میخوای وادارش کنی باهات همکاری کنه؟
جیا با صدای ارومی پرسید و انگشتاش رو جلو برد تا روی صورت جونگکوک که داخل صفحه ی لپتاپ مشخص بود رو لمس کنه، اما انگار با یادآوری اینکه کجاست و زیر نظر داییشِ پشیمون شد و دستش رو به سرعت عقب کشید و روی میز گذاشت.
هوسوک نگاه کوتاهی به خواهرزاده ی عزیزش انداخت، میدونست اون نگرانی که از لحنش پیداست دلیلش چیه اما با بی تفاوتی جواب داد.
_ آدم ها با هدف هاشون زنده ان ، حالا که جونگکوک انتقامش رو گرفته... چطوری باید براش دلیل بسازیم ؟!
_مگه تا الان بهش هدف ندادیم؟
جیا جوابی نداد اما هوسوک باز هم تکرار کرد.
_حرف بزن جیا، بهش هدف دادیم یا نه؟
_دادیم ...
_هدف چی بود؟
_ساختن تراشه و بدست اوردنش برای هدفی بزرگ تر و فراگیر ...
هوسوک هومی گفت و به طرف جیا خم شد و دستاش رو روی میز کار گذاشت اما جیا هنوزم مستقیم به جونگکوکی نگاه میکرد که ماشینش پشت چراغ قرمز متوقف شده بود.
_ و ما الان کامل بدستشون آوردیم؟!
_نه هنوز ...
هوسوک سرش رو به معنای تایید تکون داد و اخم بین پیشونیش پررنگ تر شد.
_پس بهتره هر فکر دلسوزانه یا ترحمی داری بریزی دور جیا، من اینجا ضعف نمیخوام ... روزی که عضویت داخل این اتاق رو گرفتی راجب هدفت حرف زدی باید میدونستی اینجا من به هیچکس رحم نمیکنم و این قانونه اصلیمه و اگر روزی کسی بی هدف بود کاملا یه مهره ی سوخته به حساب میاد ... پس فقط چیزی که به نفع ماست اجرا میشه، مهم نیست چطوری ولی ما بدستش میاریم ، متوجه شدی؟
_بله رئیس.
با جواب محکم و سریع جیا هوسوک سری تکون داد و زمزمه کرد.
_خوبه ...
جیا با خونسردی خودش رو مشغول نشون داد و بعد از چند ثانیه کنترل ماشین رو به مردِ راننده برگردوند، چون وقتی جونگکوک سر بریدگی بزرگراه دور زد ارتباطشون قطع شده بود ... میخواست دوباره همین کار رو با ماشین دیگه ای برای چک کردن جونگکوک انجام بده که هوسوک این اجازه رو نداد.
_فعلا نمی تونیم ریسک پذیر باشیم ، جونگکوک آدم زرنگیه ! اگه ذره ای به چیزی مشکوک بشه نقشه هامون درست پیش نمیره و این دقیقا چیزیه که نباید اتفاق بیفته .
_توی جی پی اس نشون میده مقصدش خونه ی خودشه، اما برای اطمینان میتونم از طریق دوربین های بزرگراه و اطراف چکش کنم!
هوسوک اون لحظه جوابی نداد و همینطور که گوشیش رو از روی میز شیشه ای بزرگ وسط سالن برمیداشت شماره ی نامجون رو پیدا کرد و با لمس اسمش تماس رو برقرار کرد.
_نمیخواد ، از اینجا به بعد به ما مربوط نیست.
جیا به سردی سرش رو تکون داد و به طرف مانیتور برگشت
بعد چندین بوق بالاخره نامجون جواب داد.
_الو؟!
_بهتره امشب باهاش حرف بزنی نام، من جواب منفی نمیخوام ... تهدید، فشار، هر اهرمی که میخوای استفاده کن تا برگرده سر کارش ...
نامجون از پشت تلفن خمیازه ی کوتاهی بخاطر خستگیش کشید و با صدای بم و خشداری زمزمه کرد.
_باشه امشب خودم این موضوع رو حل میکنم، نگران نباش.
هوسوک لحنش رو تغییر داد و هشدار دهنده گوشزد کرد.
_یادت باشه تو طرف مایی نام.
نامجون پوزخند کمرنگی زد انگار میتونست حس کنه دلیل این حرف هوسوک مربوط میشه به روزی که راجب هویت جیا وقتی داخل اتاقِ مخفیشون وارد شد فهمید.
_تنها کسی که نباید نگرانش باشی منم، چون جایگاهم رو میدونم و کاری نمیکنم که توی خطر بیوفتم.
_خوبه ...
هوسوک لبخند مغروری زد اما با جمله ی بعدی نامجون منحنی لباش جمع شد.
_ولی این دلیل نمیشه نتونم برگ برنده رو به نفع جونگکوک تغییر بدم، پس سعی کن دیگه منو تهدید نکنی.
نامجون با صدای سردی توضیح داد و تماس رو قطع کرد.
میدونست با حرفی که زده پاش رو از محدودش فراتر گذاشته چون به راحتی خبر داشت هوسوک میتونه همون لحظه کارش رو تموم کنه و جوری نابودش کنه که حتی آدم هایی که اطرافش بودن فکر کنن از اول چنین هویتی وجود نداشته ، پس نباید هوسوک رو عصبی میکرد چون تنها فرد قدرتمندی که چهار تا سلاح قوی دستش بود و از هر کدوم یه استفاده ای میکرد فقط هوسوک بود.
_تراشه روی حالت پاسخگویی فعال.
_حالت پاسخگویی فعال.
تراشه بلافاصله جواب داد و هوسوک با نگاه کردن به بیرون از سالن سر تا سر شیشه ای اضافه کرد.
_عایق صدا فعال، ریکوردر خاموش، تمامی دوربینای داخلی خاموش، دسترسی جی تی فعال.
تراشه دستورات هوسوک رو کمتر از سه ثانیه انجام داد و حالا هیچکس نمیتونست از چیزی که داخل اون سالن اتفاق میوفته با خبر بشه.
_ازت میخوام یه کاری رو انجام بدی ...
.
.
.
.
.
قبل از پیاده شدن از ماشین نگاهی به کافه ی مقابل خونش انداخت
مدتی میشد که از اون پسر مرموز خبر نداشت ، جز همون برخوردهای چند ثانیه ای برای خریدن قهوه یا نگاه های نسبتا خیره ای که جیمین به جونگکوک مینداخت.
نگاهش رو از کافه گرفت و بعد از باز کردن کراوات مزاحمش روی صندلی کنار پرتش کرد و با خارج شدن از ماشین به طرف کافه رفت اما همین که دستگیره ی درِ ورودی کافه رو گرفت دست شخص دیگه ایم روی دستش نشست.
به آرومی به طرف اون شخص برگشت و با دیدن صورتِ خندون و پر انرژی جیمین چشماش رو توی کاسه چرخوند و بلافاصله دستش رو عقب کشید.
_همیشه به همه اینطوری لبخند میزنی؟
صدای خنده ی آروم جیمین بلند شد و جوابی بهش نداد اما مشتاق درِ کافه رو برای جونگکوک باز کرد و کنار کشید تا اول اون وارد بشه.
_بفرمایید داخل .‌‌‌‌‌‌.. کافه متعلق به شماست جونگکوک شی.
جونگکوک بی توجه به لحن مودبانه ی جیمین اول خودش داخل رفت و به جای اینکه این بار فقط یه قهوه بگیره و برگرده خونه به طرف میزی حرکت کرد که سالها پیش جایگاه همیشگیش بود.
خوشبختانه انتهای سالنِ نسبتا بزرگ کافه خلوت بود و جز چند نفری اون اطراف حضور نداشتن.
جونگکوک سرش رو چرخوند و نگاهی به جیمین انداخت و دید همینطور که از پله های طبقه ی دوم کافه بالا میرفت پالتوی بلندِ تیره رنگش رو در میاورد.
جونگکوک صندلی برای خودش بیرون کشید و پشت میز نشست، درست مثل همیشه پاهاش رو روی هم انداخت و به منظره ی بیرون از پنجره ی تمام قد شیشه ای کافه که بارون میومد و همراه باد برگ های نارنجی و زرد رنگی رو که روی آسفالت خیابون نقاشی میکرد خیره شد.
بر خلاف عقیدش که همیشه میگفت فصل پاییز فصلیه که غم رو به راحتی به نمایش میذاره حالا میتونست زیبایی هاش رو هم ببینه ...
زیبایی هایی که مسلما تا حالا هم وجود داشتن اما جونگکوک فرصتی به قلبش برای درک کردن زیبایی صدای خش خش برگ ها و یا نارنجی دلپذیری که درخت ها رو پوشونده بود نمیداد
غرق در افکار خودش بود که صدای جیمین اون رو از دنیای تیره رنگ خودش بیرون کشید.
_ چی میخوری واست بیارم ... همسایه؟
_فکر نمیکنم اجازه داده باشم باهام غیر رسمی حرف بزنی .
_باشه، پس بیا دوباره امتحان کنیم.
جیمین سرفه ی ساختگی کرد و دوباره پرسید.
_چی میل دارین براتون بیارم جونگکوک شی؟!
_ مهم نیست چطوری کلمات رو برای ساختن جملت به بازی میگیری.
جیمین بی توجه به گارد بالای جونگکوک که متوجه شد قرار نیست به زودی برداشته بشه لبخند بزرگی زد چون برای بدست آوردن چیزی که تو ذهنش بود بیشتر مشتاق میشد.
_پس همون شیرقهوه ی شیرینت رو میارم شاید یکم از تلخیت کم شد.
جونگکوک نگاه خیرش رو بالاخره از بیرون گرفت و به جیمین نگاه کرد.
موهای نمدار، بینی و گوش های سرخ شده از سرما و همینطور نوک انگشتاش که دفتر یادداشت کوچیک و خودکاری دستش بود همه ی جزئیات نشون میداد مثل خودش زمان طولانی ای بیرون از کافه بوده.
نگاه تیز جونگکوک رو صورت جیمین میچرخید تا اینکه با تر شدن لبای پسر مقابلش تازه متوجه ی رنگ سرخ و درخشانش شد، اما بلافاصله اخم ظریفی بین ابروهاش نشست
فقط چند ثانیه تمام این ها اتفاق افتاد اما جوری نبود که جیمین متوجه نشه که تمام مدت جونگکوک به صورت و دستاش نگاه میکنه و انگار دنبال چیزی میگرده.
_لاته و کیک گردوئی.
_لاته ...و کیک گردوئی ... الان آماده میشه.
جیمین با تکرار کردن جمله سفارش جونگکوک رو گرفت و به سمت پیشخوان رفت
با دادن اون دفتر و خودکار به دختری که اون پشت دخل بود لبخندی زد و به طرف میز جونگکوک برگشت ،بدون اجازه صندلی بیرون کشید و مقابلش نشست.
جونگکوک نمیخواست دوباره با لحن تندی حرف بزنه اما نمیدونست رو اعصاب بودن اون پسر رو تحمل کنه !
همش یه حسی توی وجودش باعث میشد بخواد اون روحیه ی مبارز طلبش رو تقویت کنه، حتی اگر حوصله ای نداشته باشه.
_نمی دونستم قبل رفتنت بهت تعارف زدم که کنارم بشینی..
جیمین آروم و بیخیال خندید
به خوبی متوجه تیکه پرونی جونگکوک میشد اما دلش میخواست اونجا بشینه و باهاش حرف بزنه.
_این اولین روز از پاییزه که بارون میاد و توی همچین روزی تنها بودن دلگیره ! برای همین من فکر کردم امروز بهت شانس این رو بدم که تنها نباشی ، چطوره؟
همش بهانه بود و این رو هر دو پسر به خوبی میدونستن.
جونگکوک پوزخند صدا داری زد و به طرف میز خم شد با خونسردی جواب داد.
_ کی چنین مزخرفاتی رو گفته؟!
جیمین هم متقابلا روی میز خم شد و به چشمای جونگکوک خیره شد.
_من! اینطوری میتونم بیشتر باهات حرف بزنم.
_بعد زیادی بهت خوش نمیگذره؟ میترسم از شوق زیاد تا اخر شب دووم نیاری!
جیمین به صندلیش تکیه داد و دستاش رو به معنی ندونستن باز کرد و شونه ای بالا انداخت.
_خب نیارم، چه بهتر حداقل قبل مرگم با حس تنهایی از دنیا نرفتم.
حرف جیمین بنظر خیلی ساده و بی تعارف بود، اما جونگکوک این برداشت رو نداشت و حس میکرد منظورش از تنها بودن دقیقا به خودش اشاره کرده و این بر خلاف ظاهر همیشه آرومش عصبیش میکرد، اون چیز زیادی از زندگی جونگکوک نمیدونست پس نباید راجب تنهاییش قضاوت میکرد.
جونگکوک روی صندلی کمی جا به جا شد، نمیدونست چرا حس میکنه تمام برخورد و حرفای جیمین از قبل برنامه ریزی شده..
ثانیه ای به چهره ی معصوم و خندونش که وقتی لبخند میزد دندونای برجسته و سفیدش مشخص میشد نگاه کرد که به خودش خیرست، از فکرش بیرون اومد.
_بهتره دنبال دردسر نباشی پاپی ...
آروم لب زد جوری که جیمین متوجه نشد و سرش رو به طرف دختری که سفارش جونگکوک رو میاورد چرخوند.
_مرسی هانا.
_خ...خ-خواهش م..م-میکنم ر..رئیس.
دختر با لکنت گفت و بعد از گذاشتن دو ماگ لاته و بشقابی از کیک گردوئی ای که مشترکا داخل یه ظرف چیشده شده بود از میز دور شد.
جونگکوک نگاه کوتاهی به جیمین که داشت از کیک گردوئی داخل ظرف کمی برمیداشت انداخت و پرسید.
_بنظر میرسه مدت طولانی ای بیرون بودی، هنوزم روی صورتت اثر سرما هست.
جیمین اول کمی کیک داخل دهنش رو جوئید و با دهن نسبتا خالی ای و چشمایی که کمی گرد و متعجب شده بود گفت.
_ا-اوه جدی؟ خب میدونی چون پوستم حساس و بی رنگه سریع با هر سرما یا فشاری قرمز میشه و ردش میمونه.
جونگکوک یه تای ابروش رو بالا انداخت و بدون دست زدن به لاته یا کیکش از داخل کتش سیگاری بیرون آورد اما فندکش رو نمیتونست پیدا کنه، ذهنش با حرفی که از جیمین راجب پوستش شنیده بود به سمت خوبی نمیرفت پس بخاطر اینکه بتونه افکارش رو کنترل کنه میخواست سرگرم شه.
_اینجا سیگار کشیدن ممنوعه.
جیمین به علامت عکسی رو دیوار کنارش زده شده بود و نشون میداد کشیدنش ممنوعه اشاره کرد
جونگکوک باشه ای گفت به ناچار فیلتر سیگارش رو از روی لباش جدا کرد و روی میز انداخت ، جیمین اخمی کرد.
_از سیگار بدم میاد، نمیدونم آدما چرا میکشنش.
_چرا؟
_چون باعث سرطان میشه.
جیمین صادقانه دلیل پیش پا افتاده و سادش رو گفت
جونگکوک گوشه ی لبش به نرمی بالا رفت، نه برای جوابی که میتونست بهش بده بلکه برای لحن و صورت پسر کوچیکتر که متوجه نشده بود کمی از کیک گوشه ی لباش جا خوش کرده، شبیه پسر بچه ها شده بود.
_ مسئله اینجاست ...
به طرفش خم شد و دستش رو به گوشه ی لبای جیمین رسوند و جیمین به طور خودکار انگار که دست خودش نباشه صورتش رو جلو آورد و جونگکوک با کشیدن انگشت شستش رو لب پایین و گوشه ی دهن جیمین، باعث شد پسر کوچیکتر با چشمای گرد سر جاش بمونه
اما جونگکوک با خونسردی شستش رو داخل دهنش برد و مکید ، اینکار واسش مسئله ی بزرگی نبود و بر عکس اتفاقا سرگرم کننده بنظر میرسید وقتی میتونست با یه حرکت چنین واکنشی ازش دریافت کنه.
جیمین نمیتونست نگاهش رو از لبای جونگکوک که کیک گوشه لبش رو غیر مستقیم چشیده بود بگیره، درست مثل گوزنی که وسط جاده به نور زنونِ ماشینی خیره شده و تا چراغش خاموش نشده به خودش نمیاد هنگ کرده بود.
_ تو از چیزی متنفری که تا بهش قدرت ندی تورو نابود نمیکنه.
بالاخره صدای بم و واضح جونگکوک، جیمین رو به خودش اورد و با خجالتی که نمیتونست پنهان کنه دستپاچه رو صندلی صاف نشست و با خوردن کمی از لاته ی نسبتا داغش که حتی گلوش رو سوزوند سعی کرد خونسردیش رو بدست بیاره
انگار با همین حرکت جونگکوک رشته ی کلام از دستش در رفته بود اما سعی کرد به چیزی فکر نکنه و خیالپردازی نکنه.
_م-متوجه منظورت نمیشم!
جونگکوک همینطور که خیره به جیمین نگاه میکرد، سیگاری که روی میز گذاشته بود رو دوباره برداشت و گوشه ی لبش گذاشت و با زدن روی فیلترش اشاره کرد.
_خوب بهش نگاه کن، این سیگار خاموش روی لبام الانم باعث سرطانم میشه؟!
جیمین بدون تردید جواب داد.
_نه،نمیشه.
_دقیقا! پس تا خودت سیگاری رو روشن نکنی اجازه ی ضرر رسوندن به بدنت رو نمیدی و این همون قدرتیه که من ازش صحبت میکنم.
مثالِ عجیب اما پر مفهومی برای جیمین بود!
بهش این حس رو القا میکرد که جونگکوک شخصیت عمیق و کشف نشده ای داره که با هر بار برخوردش بیشتر ممکنه ازش کشف کنه و این دقیقا همون چیزی بود که باعث میشد بخواد بیشتر جذبش بشه.
_ پس تو انتخاب میکنی که بهت آسیب برسونه !؟ چطوری امکان داره آدما خودشون دنبال آسیب باشن؟
_ دلایل ، جلوی آسیب هارو میگیرن ! اما وقتی دلیلی برات وجود نداشته باشه اونوقته که آسیب رسوندن تبدیل به هدفت میشه...
_ اما این اصلا قانع کننده نیست..
_ من کلماتم رو پشت هم نچیدم که قانعت کنم ، تو پرسیدی و من تنها به سوالت جواب دادم ! اینکه قانع میشی یا نه واسم اهمیتی نداره پاپی ...
جونگکوک گفت و کمی از لاتش مزه کرد و بعد از نگاه کردن به ساعتش بلند شد و کتش رو صاف کرد.
_ولی تو نکش، مطمئنا خیلی چیزا واسه از دست دادن داری‌...
گفت و به سمت صندوق رفت تا سفارشش رو حساب کنه، جیمین هنوز درگیر فهمیدن جمله ی عجیب جونگکوک بود که سریع از روی صندلیش بلند شد.
_ هی، چیکار میکنی؟
صدای هشدار دهنده ی جیمین مصادف شد با گرفته شدن مچ جونگکوک.
_نیاز نیست حساب کنی چون مهمون منی.
جیمین با لبخند گفت و به چشمای جونگکوک خیره شد دلش میخواست با محبت بیشتر کاری کنه اون لبخند بزنه اما انگار جونگکوک پیچیده تر از این حرفا بود که بشه با یه مهمون کردن ساده هم لبخند به لباش آورد.
_این حرکتِ شیرین رو واسه دخترت بزن من عادت ندارم مهمون کسی باشم ... پس حالا دستتو بکش عقب تا از سه ناحیه ی اصلی خوردش نکردم.
جونگکوک با لحن سرد و آرومی جملش رو بیان کرد و مچ دستش رو از بین انگشتای جیمین بیرون کشید اما این بار با صدای جدی جیمین مواجه شد، انگار اون پسر متوجه لحن تهدیدوارِ جونگکوک نمیشد.
_ نمیفهمم چرا انقدر لجبازی ... تو چیزی نخوردی و من بدون اجازه سر میزت نشستم و حتی مزاحم خلوتت شدم پس برای جبران هم که شده میتونی مهمون من باشی.
جونگکوک بدون هیچ حرفی فقط به صورت جیمین نگاه میکرد، ظاهرش آروم بود ولی از درون در حال آماده شدن بود تا اگر این بحث تعارفی ادامه پیدا کنه مشتش رو تو صورت خوشگلِ جیمین بخوابونه.
_خیلِ خُب، بهتره همین....
هنوز جمله ی جونگکوک تموم نشده بود که با حس ضربه ی آروم و خیسی روی کُتش بلافاصله اخمی رو چهرش نشست و حرفش رو قطع کرد و سریع به پشتش نگاه انداخت.
دختری که براشون سفارس آورده بود و جیمین اون رو به اسم هانا صدا زد تمام لاته ی داخل دستش رو روی کت جونگکوک ریخته بود و حالا با استرسی که تمام وجودش رو فراگرفته بود سعی کرد با لکنتی که داره موقعیتش رو توضیح بده.
_م...م-متاسفم...ل-لطفا م..م-منو بب..ببخشید د-دا..داشتم می-میومدم....
_باشه، باشه فقط ولش کن ... فهمیدم!
جونگکوک سریع گفت و لحظه ای کلافه چشماش رو روی هم فشار داد تا عصبانیتش رو کنترل کنه، اینکه میدید هانا نمیتونه سریع تر حرف بزنه بیشتر عصبیش میکرد اما هانا که مقصر نبود رئیسش بهش پنهانی علامت داد تا اون لاته رو روی کت جونگکوک بریزه پس باید اطاعت میکرد تا اخراج نشه‌.
جیمین لبخندش رو قورت داد و انگار که برگ برنده ای دستش اومده باشه سریع به سمت هانا برگشت و با لحن جدی اما نمایشی خط فکش رو خاروند و گفت.
_مشکلی نیست هانا، میتونی بری سفارش اون خانمی رو که تازه اومده بگیری؟
_ب...ب-بله.
هانا سریع به هردو پسر مقابل تعظیم کوتاهی کرد به سرعت ازشون دور شد، جونگکوک کتش رو در آورد و به لکه ی بزرگی که با وجود رنگ تیره ی کتش قابل دید بود لعنتی فرستاد.
چون اون به خوبی از ستون شیشه ای پشت جیمین بازتابِ حرکتش رو که به هانا اشاره زده بود رو متوجه شد اما برای نشون دادن عکس العمل دیر شده بود.
_میبینی جونگکوک شی همه چیز ، حتی کائنات دست به دست هم دادن تا ما باهم بیشتر معاشرت داشته باشیم.
جونگکوک خونسرد سرش رو بالا گرفت و با چشمای کمی ریز شدش کتش رو روی دستش انداخت و دست آزادش رو داخل جیب شلوارش برد و با ژست خاصی جواب داد.
_ متوجه نمیشم!
اتفاقا جونگکوک خوب متوجه منظورش شده بود اما این سمج بودن جیمین در حالی که واسش جالب بنظر میرسید همزمان میتونست رو اعصاب ترین چیز ممکن باشه.
جیمین لبخند پر رنگی زد و با هیجان گفت.
_یعنی از اونجایی که هانا رو لباست لاته ریخته و کارمند من محسوب میشه و منم رئیس خوب و مهربونی حساب میشم، باید خسارتش رو واسه مشتریم پرداخت کنم و معذرت بخوام ... پس از اونجایی که باید برات جبران کنم امشب میام خونت و شام میارم تا جبران بشه، چطوره جونگکوک شی؟!
جونگکوک به لبخند بزرگ و دندون نمایی که رو چهره ی پسر کوچیکتر بود نگاه کرد، این چندمین باری بود که لبخندش رو راحت میدید و میتونست بگه بانمک بنظر میرسه.
_عاح خفه شو.
کلافه از لقبی که به جیمین داده بود زیر لب به خودش فوحش داد، انگار حواسش نبود کجاست.
_من؟
جیمین متعجب پرسید و لبخندش جمع شد،جونگکوک خسته دستش رو تو هوا به معنی نه تکون داد.
_نیاز به جبران نیست ... فقط طرف خونه‌ام پیدات نشه؛ این بزرگ ترین لطفیه که میتونی بکنی.
جونگکوک به سرعت گفت و به طرف در رفت و از کافه خارج شد، جیمین با پوزخند کمرنگی به جونگکوکی که قرار بود ساعتی بعد وارد خونش بشه نگاه کرد.
_امشب میبینمت جونگکوک شی ... منتظرم باش.

𝑻𝒉𝒆 𝑾𝒆𝒂𝒑𝒐𝒏(𝑲𝒐𝒐𝒌𝑴𝒊𝒏)Where stories live. Discover now