°•EP~3

3.9K 1K 61
                                    

برای آخرین بار همه ی نیروش رو به دستاش منتقل کرد. ماشین رو هل داد و وارد گاراژ نسبتا بزرگی شدند.
پوفی از سر آسودگی کشید و همونجا پشت ماشین زرد رنگ نشست. دست و پاهاش درد می‌کردن، واقعا خسته شده بود.
پیرمرد خوشحال روبه روش ظاهر شد.
-آه پسر واقعا متشکرم... نیم ساعت اونجا ایستاده بودم و به هرکس میگفتم کمکم کنید این خوشگله رو(با دست به ماشینش اشاره کرد) ببریم تعمیرگاه، توجه نمی کردن.
بکهیون که همچنان نفس نفس می زد با شنیدن لقب اون ماشین قراضه خندش گرفت.
-آجوشی...فکر کنم می دونستن که تعمیرگاهی اون نزدیکی ها نیست.
پیرمرد اخم بانمکی کرد و روشن فکری به حرف اومد:
-بحث سره انسانیت و کمک به....
-چطور می تونم کمکتون کنم؟؟
وقتی یکی وسط حرفش پرید، اخم غلیظی کرد و با لحنی که سعی داشت خشک و جدی به نظر برسه، جوابش رو داد.
-پسر جان با اون قد درازت هنوز یاد نگرفتی پریدن وسط حرف بزرگ تر بی ادبیه؟
بکهیون که تازه بلند شده بود با دیدن صورت بانمک پیر مرد، این دفعه نه از خستگی بلکه از شدت خنده رو زمین نشست.
پسر سبزه رو، نگاه گیجی به پیرمرد انداخت . ولی بلاخره کمرشو خم و تعظیمی برای معذرت خواهی کرد.
-معذرت میخوام.
صاف ایستاد و به ماشین نگاهی انداخت و بلاخره پرسید:
-خاموش شده؟
-اوه. راستش خوشگل من وسط راه خاموش شد و هرچی استارت زدم روشن نمی شد. خودم یه بهش انداختم ولی نمی‌دونستم مشکلش چیه.
پسر با شنیدن لقب ماشین لبخندی زد و کاپوت رو بالا داد. اجزای ماشین رو به خوبی بررسی کرد و رو به صاحب "خوشگله" گفت:
-موتورش خیلی قدیمیه. کلا نسل این ماشین ها خیلی وقته منقرض شده. فکر نکنم بتونم درستش کنم...
پیرمرد همون لحظه رو به سمت بکهیون که بلاخره ساکت شده بود کرد و ابرویی بالا انداخت.
بک هول شده دستاشو بالا برد و سریع تکونشون داد:
-آههه آجوشی من دیگه نمی تونم ماشین تون رو هل بدم. کمرم و گردنم درد می کنه و شبم مطمعنم باید پا درد بکشم.
پسر قد بلند به قیافه ی ترسیده اش خندید.
-راستش... دوستم می تونه درست کنه ولی چند روزی طول می کشه. تعمیر موتور های قدیمی زمان بر تره.
صورت پیرمرد روشن شد و لبخند بزرگی زد:
-اوه...واقعا شانس آوردم وگرنه باید برای هل دادنش ناز یکی رو می کشیدم...البته تا به حال به غیر از زنم(عاشقانه روی کاپوت ماشینش دست کشید)ناز کس دیگه ای رو نکشیدم.
بکهیون و پسر با حالت پوکری به نوازش های عاشقانه مرد خیره شدند. این چی بود؟ معاشقه با ماشین؟! تا حالا یه آدم عجیب از نزدیک ندیده بود!
پیرمرد که متوجه شده بود زیادی تو حس فرو رفته، خنده ای سر داد.
-از دست شما جوون ها...داشتم شوخی می کردم.
بکهیون تو دلش "عجب شوخی چندش آوری" گفت و سعی کرد به جزئیات رابطه با ماشین فکر نکنه.
پسر هم بخاطر حفظ ظاهرش لبخندی زد.
-من برم بیارمش تا اول یه نگاهی بهش بندازه چون اگه نتونه درستش کنه این بار باید واقعا ناز یه نفر رو بکشید.
بکهیون با این حرف به خودش لرزید و لبخند ترسیده ای زد. حتی توان راه رفتن نداشت چه برسه به کمک کردن به این پیرمرد.
-آجوشی...من..من دیگه باید برم. می‌دونید... الان هوا داره تاریک میشه...باید زودتر برسم خونه.
همین که خواست برگرده پیرمرد با سماجت دستشو چسبید:
-صبر کن جوون...دوستش اومد. اول ببین چی میگه بعد برو.
بکهیون میخواست بخاطر این وضعیت گریه کنه. اون پیری واقعا نمی خواست دست از سرش برداره. یه بار کمک کردن برای نشون دادن حس انسان دوستانه ش کافی نبود؟!
-خب اومدیم.
بک با بیچارگی برگشت و به مرد تعمیرکار نگاهی انداخت. صورتش سیاه شده و لباسش روغنی بود.
با دیدن بکهیون واکنش خاصی نشون نداد اما بک گرم شدن قلبشو احساس کرد. نمی دونست چرا ولی با دیدن این مرد انگار تو این هوای سرد زمستونی یکی با سرعت به طرفش میومد و یه پتو دوره قلب یخ زده اش مینداخت. می دونست احساسش مسخرست ولی نمی تونست این احساس مسخره رو انکار کنه. پارک یول به قلبش گرما می بخشید، همون گرمایی که بعد از مرگ مادرش از دست داده بود.
- فکر می‌کنم بتونم تا دو روز آینده سالم تحویلش بدم.
پیرمرد با خوشحالی به دست بک فشاری وارد کرد و اونو از خلسه ی شیرینش بیرون کشید.
-اوه پس مواظبش باش. آروم پیچاش رو ببند دردش نگیره.
یول بی حس به پیرمرد عجیب خیره شد. کای ریز ریز خندید و جوری که فقط دوستش بشنوه گفت:
-طرف خله...اون پسره رو هم اجیر کرده تا خوشگلش رو هل بده.
یول با شنیدن قسمت آخر حرف کای خط نگاهشو از پیرمرد به پسره ریزه میزه تغییر داد. از حالت ایستادنش معلوم بود کمرش درد می‌کنه. چرا هیچوقت این پسرو سالم و بدون درد نمی دید؟
بک زیر نگاه پارک یول سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت:
-آجوشی فکر می کنم به ناز کشی نیاز نداری. من دیگه می‌رم.
پیرمرد خندید و دوباره ازش تشکر کرد و حرفایی زد که بک بهشون توجه نکرد. درواقع همه توجهش به سمت مردی بود که داشت خیره نگاهش می کرد. بعد از گفتن چند کلمه ی کوتاه دیگه، بلاخره از مکانیکی خارج شد.
هوا تاریک شده بود و بکهیون راه درازی تا خونه در پیش داشت. شب های این محله ترسناک بودند. گزارش های زیادی از این محل مبنی بر فروش مواد، دزدی، ضرب و شتم و حتی قتل به پلیس شده بود. همین دلایل ترسناک باعث شده بود تا اهالی قبل از تاریکی هوا به خونه هاشون برن.
البته هنوزم تعداد زیادی از دزدها تو کوچه ها و خیابون های خلوت، به امید یه رهگذر نشسته بودند. و حتی یکی از اونا برای بکهیونی که سریع تر از همیشه راه می رفت تا از دستش خلاص بشه، کافی بود تا مرز سکته قلبی پیش بره.
چند دقیقه ای می شد که یه مرد دنبالش می کرد. سعی می کرد به پشتش نگاه نکنه تا بیشتر از این توجهش رو جلب نکنه ولی همه ی حواسش به جای مسیر به مرد پشتی بود.
وقتی احساس کرد مرد خیلی بهش نزدیک شده شروع به دویدن کرد ولی متاسفانه راه زیادی رو ندویده بود که یقه اش از پشت کشیده شد و کمرش به بدن مرد چسبید.
سردی چیزی رو زیر گلوش حس کرد. خواست فریاد بزنه ولی صدایی از گلوش خارج نشد. انقدر ترسیده بود که توان فریاد کشیدن نداشت.
-هیشششش...آروم باش. وگرنه قول نمی دم چاقوم گلوت رو نبره.
-چی..چی میخوای؟
ترسیده پرسید. مرد خنده ای سر داد که بکهیون بیشتر به خودش لرزید.
-چه سوال احمقانه ای...مگه یه دزد چی می خواد؟
به پول های نه چندان زیاد تو جیبش فکرد. نمی‌تونست پول هاش رو از بده.
-م...من پول ندارم...ا..گه همینقدر رو ...از..زم بگیری از گ...گشنگی می.. میرم
برای بار دوم خنده ی وحشتناک مرد رو شنید. بکهیون تلاشش رو کرد تا از ترس بیهوش نشه.
-دلم سوخت واست.خیلی جوونی واسه مردن...
با لحن مسخره ای گفت ولی بعد جدی و خشن ادامه داد:
-زودباش دست تو جیبت کن و هرچی داری دربیار تا قبل از گشنگی با چاقوی من نمیری...
بک با بیچارگی دستای لرزونش رو تو جیبش فرو کرد اما تا قبل از اینکه پولی دربیاره، بدن مرد از پشتش کنار رفت و صدای نشستن مشت محکمی روی صورت کسی رو شنید. برگشت و معرکه ی رو به روش رو تماشا کرد.
یکی درحال کتک زدن دزد بود و چقدر هم شبیه پارک یول بود! ترسید. پارک یول حواسش به چاقوی توی دست مرد نبود و می دونست اگه هیچ کاری نکنه ممکنه زندگی کسی که بهش مدیون بود، به خطر بیوفته.
اما نمی دونست چطور خطرو دور کنه. اگه فریاد می زد و بهش از چاقوی توی دست مرد اطلاع می داد، مرد بلافاصله چاقوش رو تو بدن پارک یول فرو می کرد. اگه چیزی هم نمی گفت بازهم چاقوی تیز تو بدن مرد فرو می رفت.
ذهنش کاملا قفل کرده بود و نمی دونست چه تصمیمی بگیره. اما با دیدن زمین خوردن پارک یول توسط مرد، بدون فکر به سمتشون دوید و دستی که در اون چاقو قرار داشت رو گرفت و مرد رو محکم هل داد.
حالا فشاری روی پارک یول نبود. اما خودش روی مرد افتاده بود و سوزش دردناکی رو روی کف دستش احساس می کرد.
مرد بکهیون رو هل داد و خودشو آزاد کرد. بیخیال دزدی شده بود. دلش نمی خواست بخاطر چند وون خودش رو زخمی کنه یا گیر پلیس بیوفته. پس بدون اتلاف وقت فرار کرد.
بک روی پاهاش نشست و دستشو مشت کرد. دستش بیشتر از قبل سوخت. دردش اونقدر زیاد بود که اگه تنها بود حتما گریه می‌کرد.
قدم های اهسته پارک یول به بکهیون رسیدند.
خون از بین دست مشت شدش جاری شده بود و این دل مرد رو لرزوند. خون و درد اونو به یاد خیلی از خاطرات می انداختند و این پسر همیشه پوشیده از خون و درد بود. چیزی که یول ازش نفرت داشت!! اما نمی تونست بهش کمک نکنه! از همون روزی که از خودکشی نجاتش داد تا روزی که زخم سرش رو پانسمان کرد فهمید باید ناجی باشه. و چقدر خنده دار بود ناجی بودن برای کسی که خودش به یه ناجی نیاز داشت.
-حالت خوبه؟
بک چشماشو محکم به هم فشرد. حجم زیاد خون ریخته شده روی زمین نشون دهنده ی عمق زیاد زخمش بود. اما وقتش رو تلف نکرد. عزمش رو جزم کرد و با شماره ی سه تو ذهنش ایستاد. اما به دلیل ضعف بدنش نزدیک بود دوباره زمین بخوره که دستی دور کمرش حلقه شد.
-کمکت می کنم!
کمکت می کنم حرف ساده ای بود ولی توانایی اینو داشت تا قلب پسرک رو ذوب کنه.
چند ثانیه بی حرکت ایستاد ولی دوباره با اطمینان اینکه" یکی هست که نمیزاره دوباره زمین بخوری" به راه افتاد.
بکهیون تو بغل مرد به دست خون آلودش یا اونی که تو خونه منتظر یه بهانه واسه کتک زدنش بود، فکر نمی کرد. بک به عطر تلخ پارک یولی فکر می کرد که این روزا عجیب به قلب کوچیکش آرامش می بخشید و پارک یول به بوی خونی که هر لحظه ممکن بود حالش رو بد کنه. تک تک خاطراتش مثل فیلم توی ذهنش پخش می‌شدن.
با این حال پسر ضعیف رو ول نکرد. تصمیم گرفته بود کمکش کنه. کاری که هیچکس براش انجام نداده بود.
وقتی به مقصد نزدیک شدند، بک خواست از آغوشش بیرون بیاد که مانعش شد. به نیم رخ رنگ پریده اش خیره شد.
-کجا؟
پسر کوچیک تر لبای خشک شده ش رو با زبون تر کرد و آهسته جواب داد:
-خ...خونه
پارک یول بدون هیچ حرف اضافه ای بکهیون رو به سمت خونه ی خودش راهنمایی کرد.
-خون ریزی دستت بند نیومده...فکر کنم برای تشکر باید ببندمش.
-ای...اینطور نیست. من باید از شما تشکر کنم. شما بودین که منو نجات دادین.
-ولی من سعی نکردم برای نجات دادنت به خودم آسیب بزنم!
-ن..نه.. آقای پارک شما...
-بهونه نیار. فکرنکنم خونه کسی منتظرت باشه تا دستت رو پانسمان کنه.
بکهیون با شنیدن این حرف ساکت شد. ناراحت نشد ولی نمی خواست پارک یول فکر کنه نمیتونه از عهده ی خودش بر بیاد.
وقتی به خونه پارک یول رسیدند اینبار خودش رو از آغوش مرد بیرون کشید و بهش اطمینان داد که می تونه روی پاهای خودش بایسته. اما مرد دوباره کمرش رو گرفت و با دست آزادش در خونه رو باز کرد.
با کمک پارک یول روی کاناپه نشست. با دقت نگاهی به زخم دستش انداخت بی حال زمزمه کرد:
-لعنت بهت بک...همیشه دردسری
چندثانیه نشد که پارک یول با یه پیراهن پاره و بتادین جلوی پاهاش نشست. یه قسمت از پیراهن رو پاره کرد و مشغول تمیز کردن خون اطراف زخم شد. حالا عمق زخم وضوح قابل مشاهده بود.
با صدای پاره شدن دوباره ی پیراهن، نگاهشو به دستای پارک یول داد. اینبار پارچه رو به بتادین آغشته کرد و اطراف زخمش کشید. بک هیسی کشید و اشکی شدن چشماش رو حس کرد. بعد از ضدعفونی شدن زخم حالا باید با باند می بستنش. اما در کمال تعجب مرد برای بار سوم اون پیراهن بدبخت رو پاره کرد و دور دستش بست.
-باند پانسمان تموم شده. مجبورم از پیراهنم مایه بزارم.
مرد با لحن آرامش بخشی زیر لب گفت.
-ا...اما
-بهرحال دیگه نمیخواستم بپوشمش. خودتو ناراحت نکن. خب...تموم شد...
با بستن آخرین گره زمزمه کرد و بلند شد و به آشپزخونه رفت. مدتی بعد به همراه یه لیوان آب و قرص برگشت.
-بخور. مسکنه...
بک دست سالمش رو جلو برد و قرص رو گرفت و تو دهنش گذاشت. وقتی خواست لیوانو بگیره، پارک یول خودش لیوانو به لب هاش نزدیک کرد و بکهیون با تعجب لباش رو از هم فاصله داد و از آب نوشید.
مرد به محض عقب کشیدن لیوان، کارش رو توجیه کرد:
-دستات می‌لرزن
بک مطمئن بود اگه اون همه خون از دست نمیداد لپاش از شرم سرخ میشدن. فقط سرش رو پایین انداخت و به دست بسته شده اش خیره شد.
مرد کنارش نشست و برای معذب نشدن بکهیون، سعی کرد باهاش حرف بزنه.
-چرا اومده بودی مکانیکی؟
بک ناگهان هول شد و با خودش گفت"نکنه فکر کنه بخاطر اون اونجا بودم؟" ولی زود افکار پوچش رو کنار زد و صادقانه جوابش رو داد:
-وقتی دنبال کار می گشتم اون آجوشی رو دیدم که کمک می خواست
-کار می‌کنی؟
-خب راستش...کار می کردم.
-اخراج شدی؟
-ن..نه. صاحب کارم کارواشش رو بست.
پارک یول بلاخره ساکت شد و بکهیون نفسی راحت کشید. انگار نمی تونست بدون خجالت مقابل این مرد حرف بزنه.
-پس..
پارک یول دوباره به حرف اومد و توجه بک رو به خودش جلب کرد.
-پس تقریبا با ماشین ها آشنایی...
-ب..بله. مدل های مختلف ماشین هارو میشناسم و حتی اگه لازم می‌شد خط و خش های ماشین رو از بین ببریم، من اینکارو انجام می‌دادم.
پارک یول پای چپشو روی پای راستش انداخت و ادامه داد:
-اجزای داخلیش چطور؟ میتونی درستشون کنی؟
بک کمی فکر کرد. یه چیزایی از همکارش توی کارواش ید کرفته بود.
-بله...یه چیزایی بلدم.
-که اینطور...
مرد متفکرانه جواب داد و بعد از چند لحظه بلاخره بکهیون رو از هدف سوال هاش مطلع کرد.
-اگه بخوای می تونی بیای تو مکانیکی ما کار کنی. نیرو می‌خوایم...
بکهیون هیجان زده به نیم رخ مرد خیره شد.
-وا...واقعا؟
مرد با تکون دادن سرش تایید کرد. بکهیون فکر کرد دنیا رو بهش دادن، انقدر خوشحال بود که یادش رفت نزدیک نصفه شبه و هنوزم به خونه نرفته.
اما وقتی بلاخره متوجه ساعت شد با عجله ایستاد و رو به پارک یول تعظیم کوچولویی کرد.
-ممنونم که بازم کمکم کردین. سعی می کنم دفعه بعد دردسر درست نکنم.
مرد بازم سری تکون داد. اما وقتی بک خواست از در بیرون بره با سوال ناگهانی ش، جلوش رو گرفت.
-اسمت چیه؟
اون می‌خواست اسمش رو بدونه؟ آب دهنش رو قورت داد و بدون اینکه برگرده جواب داد:
-بکهیون...بیون بک هیون
و از خونه مرد بیرون زد و سریع به سمت خونه اش دوید.با دیدن در باز خونه و سر و صدای داخلش، با خوشحال واردش شد.
مثله اینکه اون پیری تصمیم گرفته بود امشب رفقاش رو برای بازی پوکر دعوت کنه و بک چقدر اینجور شب هارو دوست داشت. درسته که رفقای اون مرد آدم های درستی نبودند و موقع مستی به زنا و حتی مردا هم رحم نمی کردند، اما موقعیت های خوبی رو برای پرت شدن حواس ناپدریش و کتک نخوردن بک، پیش می‌آوردند. بکهیون هم همیشه خودشو از اونا قایم می کرد تا یه وقت بهش آسیبی نزنن.
امشب هم درست مثل همه ی شب های کودکیش یواشکی و با احتیاط به سمت حمام رفت و درش رو قفل کرد و خودشو پشت پرده ی وان مخفی کرد.
دستش رو روی قلبش گذاشت و همونطور که مادرش بهش یاد داده بود از خدا به خاطر روز خوبی که داشت تشکر کرد.

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄Where stories live. Discover now