°•EP~9

4.7K 1K 92
                                    

پلیس جوان با صدای بلندی برای همکارش مشخصات مقتول رو خوند و به نکته هایی که به ذهنش می‌رسید اشاره کرد.
_خب...قاتلش کیه؟
با سوال همکارش به فکر فرو رفت.
_بیون بک هیون پسر خونده اش رو سر صحنه جرم دستگیر کردیم. اثر انگشتش با اثر انگشت روی چاقو مطابقت داشت. ولی بر طبق گزارش همسایه ها یه سری آدم های درشت هیکل قبل از بیون بک هیون به ملاقات کیم جانگ مین رفته بودن و صدای درگیری شنیدن. این یعنی ممکنه جانگ مین قبلا توسط اون افراد کشته شده باشه. اما نکته ی قابل توجه اینه که بیون خودش هیچ حرفی نمی‌زنه. هربار که ازش بازجویی می‌کردیم با چشمای بی حسش به یه گوشه خیره میشد. ما هیچ سرنخی از اون افراد نداریم و‌ فعلا اثر انگشت روی چاقو قاتل بودن بیون بک هیون رو ثابت میکنه.
_ولی...اون پسره برای چی باید پدر خونده اش رو کشته باشه؟
با سوال دوباره ی همکارش ،دو کیونگسو، کمی فکر کرد و ادامه داد:
_همسایه ها یه چیزایی از دعوای بین بکیهون و پدر خونده اش میگفتند. مثله این که اون پسر تا قبل از هجده سالگی به شدت مورد خشونت و آزار جسمی قرار می‌گرفته. این ممکنه به انگیزه ای برای قتل تبدیل بشه؟
_چرا که نه!
با صدای سهون هردو به طرفش برگشتند. اوه سهون دادستان مخصوص پرونده روی صندلیش نشست و پاهاش رو روی میز انداخت.
_چرا انقدر خودتون رو درگیر این پرونده می‌کنید؟
کیونگسو طبق عادت با حلقه ی توی دستش بازی کرد و جواب داد:
_چون به پسره نمی‌خوره قاتل باشه. اون تا قبل از هجده سالگی حتی توان جسمی لازم برای مقابله با ناپدریش رو نداشت. حالا چطور می‌تونست رو به اون مرد چاقو بکشه؟ و یا چرا بعد از کشتنش فرار نکرده؟
_اون قبلیا هم بهشون نمیخورد قاتل باشن. و خب الان این سوالات چه ربطی به اصل موضوع داره؟ مهم اینه که ازش مدرک داریم. همین مدارک رو هم به قاضی می‌دیم. چرا انقدر می‌پچونیدش.
لحن سهون بیخیال بود و این به شدت برای تحریک کردن اعصاب کیونگسو کافی بود.
دستاشو روی میز کوبید و با دندون های چفت شده اش غرید:
_احمق! ما نمیتونیم دست روی دست بذاریم و یه بچه رو بفرسیتم زندان!
سهون نیشخندی زد که مثله نفتی روی آتش خشم همکارش بود.
_پس دست روی دست نذار!
***

گوشه ی سلولش نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.
"قاتل قاتل قاتل قاتل قاتل..."
کلمه ی نحسی که این روزا همه بهش نسبت می‌دادند توی سرش تکرار میشد.
اون قاتل بود؟ نه نبود! پس چرا نمی تونست بگه؟ این مهر خاموشی رو کی به لب هاش زده بود؟
دهنش رو باز کرد تا این سکوتی که یک هفته ست گرفته بود رو بشکنه ولی دریغ از یک کلمه.
نمی تونست حرف بزنه و بکهیون نمی‌دونست چرا!
چطور قاتل شده بود؟ چرا اظهاراتی که برای بی‌گناهیش نوشته بود رو قبول نکردند؟ حتما باید حرف می‌زد؟ سوالات بی‌شماری توی ذهنش شناور بودند.
سوجین می‌دونه بکهیون کجاست؟ یول چی؟ احتمالا نگرانش شده بودند.
با عجز چشماش رو بست و سرش رو به دیوار سرد پشتش تکیه داد. باید چیکار می‌کرد؟ از بیرون خبری نداشت و نمی دونست کسایی که دنبالش می‌گشتند در چه حالی اند.
در آهنی با صدای گوش خراشی باز شد. بی حال چشماش رو باز کرد. نگهبان دم در ایستاده بود.
_بیون بکهیون. وقتشه به زندان منتقلت کنیم!
از سلولش خارج شد و منتظر ایستاد تا دوباره به دستهاش دستبند و به پاهاش پابند های فلزی بزنند.
پوزخند دردناکی زد. بهرحال بیون بکهیون مظنون به قتل بود! باید هم اینجوری بدون توجه به هیکل و جثه اش سه تا مامور واسش بفرستند.
بعد از بالا رفتن چندتا پله به راهروی پرازدحام دادگاه رسیدند.سنگینی نگاه مردم باعث شد بکهیون سرش رو پایین بندازه.
مردم بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشند تو ذهنشون بکهیون رو خلافکار صدا میزدند. و این چقدر دردناک بود... قضاوت شدن بدون دونستن حقیقت!
از در پشتی دادگاه خارج شدند و بکهیون رو وارد ون سیاه رنگ کردند. روی صندلی نشست و دوتا از سرباز ها کنارش نشستند. بدون توجه به اون ها چشماش رو محکم بست و سرشو به صندلی کوبید. می‌خواست گریه کنه اما نمی تونست. شاید اشک هاش هم مثله صداش باهاش قهر کردند.
اینه مجازات یه گناهکار؟
نه!
اون گناهکار نیست!
مهم نیست مردم چه فکری می‌کنند و قاضی چی صداش زد!اون قاتل نیست...فقط نمی‌دونست چطور اثباتش کنه. چطور می تونست ثابتش کنه وقتی تمام مدارک و شواهد علیه اش بودند؟
چطور تک و تنها از خودش دفاع می‌کرد؟
در بین افکار سیاهش ناامیدانه به دنبال راه حلی بود. اما نمی تونست به چیزی برسه.
یول...دلش آغوش یول رو می‌خواست...
بکهیون یه پسر بی عرضه بود. فقط بعد از چند دقیقه نبود یول، خودش رو توی دردسر بزرگی انداخت.
***

کیونگسو با خشم روی صندلی نشست‌ و دست های مشت شده اش رو روی میز کبوند.
_لنتی...پسره ی...
همکار جوانش با احتیاط وارد شد و پشت میز خودش نشست.
_هی آروم باش...
کیونگسو با چشمای غضبناک بهش زل زد:
_آروم باشم؟ چطور میتونم آروم باشم؟! پارک جونگده!!! این چندمین پرونده است که اینجوری بسته میشه؟ پنجمین!!! پنج تا پرونده بدون اینکه قاتل اصلی رو پیدا کنیم بسته می‌شم و همش هم تقصیر اون برادر عوضیته!
جونگده با اخم کمرنگی به حرف اومد:
_دو کیونگسو مواظب حرفات باش! اون هرکی باشه بازم مافوقته!
کیونگسو لبخند حرصی زد:
_مافوق؟ هه...تخمم نیست!
روی میز نیم خیز شد و ادامه داد:
_خودتم میدونی برادر عوضیت چه بازی ای راه انداخته!
دوباره به صندلیش تکیه داد:
_می‌دونی...اگه...اگه یه روز از کاراش سردر بیارم...
و با چشم های تهدیدوارش به جونگده خیره شد.
همون لحظه در باز شد و مافقشون بی توجه به دوتا چشمی که یکیشون با خشم و دیگری با محبت بهش نگاه می‌کردند، روی صندلیش نشست.
طبق عادت همیشگیش بعد از اتمام هر پرونده به کیونگسو خیره شده و پوزخند زد.
جونگده با استرس آب دهنش رو قورت داد و از مسیح خواهش کرد تا کیونگسو سر بحثی رو باز نکنه.
_عام...هیونگ...زن داداش زنگ زده بود...
با صدای آهسته ی جونگده جهت نگاه سهون تغییر کرد.
_چرا به تو زنگ زد؟
_چون گوشیتو برای دادگاه خاموش کرده بودی...
_چی گفت حالا؟
_گفت که جوهیون دلش برا بابای بی معرفتش تنگ شده.
این حرفش باعث شد سهون لبخند بزنه.دلش برای دختر و همسرش تنگ شده بود و میل شدیدی به دیدنشون داشت.
_عوضی...
با زمزمه ی کیونگسو به خودش اومد و بی توجه بهش خودشو سرگرم پرونده های جدید کرد.
***

_هی پیاده شو!
با صدای محکم سرباز چشماشو باز کرد. بی حال از ون پیاده شد و رو به روی در آبی رنگی ایستاد.
سرباز ها حرف هایی می‌زدند که بکهیون توجهی بهشون نمی‌کرد.
بعد از اینکه اطلاعاتش رو ثبت کردند به بند راهنمایی شد.
_اینجا اتاقته.
سرباز بدون هیچ توضیح اضافه ای تنهاش گذاشت.
نفس عمیقی کشید. سرش رو پایین انداخت و وارد اتاق شد. سنگینی نگاه های زیادی رو روی خودش حس می‌کرد.
سرش رو بالا گرفت و به تخت ها زل زد. کدومشون تختش بود؟ بعد از چند دقیقه گیج ایستادن، پسری که به دیوار تکیه داده بود به کمکش اومد.
_هی...تخت تو اونه...
پسر گفت و به گوشه ی اتاق اشاره کرد.
بک دوباره سرش رو پایین انداخت و تشکر کوتاهی کرد و به سمت تختش رفت. روش نشست و دستی به پتوش کشید. بدون اینکه پتوش رو کنار بزنه دراز کشید و مثله جنین پاهاش رو تو شکمش جمع کرد.
نا امیدی مثله یک سم قوی تو بدنش پخش میشد و این احساس حتی از کتک های ناپدریش دردناک تر بود.
دردناک تر و کشنده تر...
شاید بکهیون الان نفس می‌کشید اما زندگیش با حکم قاضی تموم شده بود.
"یول...روحم درحال مردنه...پیدام کن...پیدام کن و بگو همه چیز بهتر می‌شه... بگو که می‌تونیم دوباره کنار هم باشیم...بگو که می‌تونیم زندگیمون رو از این سیاهی نجات بدیم...بگو که گذر زمان باعث نمی‌شه که دیگه چانیولم نباشی...یول‌...فقط پیدام کن...من برای اون روز حتی میلیون ها سال صبر میکنم. من حتی با گذر زمان هم بکهیونت باقی می‌مونم."

~~~~

سلام. خیلی خوشحالم که تا اینجا همراهیم کردین:)
لطفا اگه فیکمو دوست داشتین بهش ووت بدین و کامنت بزارین❤
فصل دوم میلیون یرز کامل آپ شده از دستش ندین><♡

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄Where stories live. Discover now