°•EP~8

3.2K 818 45
                                    

لبهاى درشتى كه در تركيب با آب خروجى از دوش خيسى دلچسبى گرفته بود، لبهاشو بست. تركيب لبهاى باريك بک چفت لبهاى يولش عجيب شيرين بود.
اينكه هيچ مكش يا گزش شديدى در اين ارتباط سطحى اتفاق نميفتاد قطعا به مستی مرد در آغوشش مربوط بود. ولى اين مستى قرار نبود در كنار درد كهنه اى كه مابين بوسه هاى آهسته ى بك روى زخم هاى تنش گم شده مانع از لذت بردن جفتشون بشه.
پس درست مشخص نبود كى ولى بالاخره بوسه از سمتى عميق شد. و بعد از اون...اتفاقات اطراف مهم نبودند.نه شلاق آب خروجى از دوش...نه زخم بزرگ سينه ى چپ یول...نه خاطره ى اون شمع كوفتى...و نه حتى تمام اتفاقات لعنتى اون شب...فقط لبهايى مهم بودند كه رو هم مي‌لغزيدند...انگار زاده شده بودند كه ببوسند...كه اين لبها روى هم بشينه و تمام درد مخفى قلب و جسمشونو پشتش بشوره و ببره!
لبهاى بك با مكش عميقى داخل كشيده شد و بک به وضوح گزش دندون های یول رو حس می کرد.
پسر بلند تر خم شده روى صورت معشوقه ى ظريفش بوسه ى خيس و آشفته رو ادامه داد و بالاخره با نويد كمبود اكسيژنى كه انگار زير دوش شديدتر شده بود، یول با مكش محكمى بوسه اى از لبهاى ورم كرده ى بک دزديد و عقب كشيد.
پسر بزرگ تر نفس نفس زنان عقب تر رفت تا حصاری که با دست هاش برای بکهیون درست کرده بود رو باز کنه.
بک با شرم کمی ازش فاصله گرفت.
آهسته و خجالت زده گفت:
_م...میرم حوله بیارم...
و با سرعت از حمام بیرون رفت‌. یول لبخند محوی زد و با بیحالی که ناشی از مستی بود به دیوار تکیه داد.
_وقتی خجالت میکشی خوشگل تر میشی...
لبخندش عریض تر شد. چشماشو بست و زمزمه کرد:
_مرحم زخم های کهنه ی من...
_یول...
پس از شنیدن صدای ضعیفش شیر آب رو بست.با کرختی به سمت در قدم برداشت و بازش کرد. بکهیون حوله به دست منتظرش ایستاده بود. حوله رو از دستش گرفت و بی توجه به شلوار خیسش که ازش قطرات آب چکه می‌کرد به سمت اتاق خواب رفت.
بکیهون تا بسته شدن در با چشمای نگران دنبالش کرد.
پشت در ایستاد و صداش رو بلند کرد:
_کمک میخوای؟
_نه...
پس از شنیدن صدای بی حالش از در فاصله گرفت و به آشپزخونه رفت تا با درست کردن کمی سوپ سرحالش بیاره.
چشماشو بست. باید چیکار میکرد؟
"_مامانی...این سوپه چیه که همش واسه عمو درست میکنی؟
مادرش لبخندی زد که باعث شد زخم کنار لبش باز بشه.
بکهیون با چشمای نگران و ترسیده به خونی که روی لب و چانه مادرش جاری شده بود، خیره شد.
_ماما...
با بغض زمزمه کرد.
مادرش به سرعت شیرآب رو باز کرد و با دست های کبودش خون های اطراف لب هاش رو شست. بعد از اینکه از بند اومدن خون مطمعن شد سمت پسرش دوید و بدن کوچیکشو در آغوش گرفت.
_چیزیم نشده...
بلاخره اشک های بکهیون کوچولو سرازیر شدند:
_ع...عمو که الان نزدت پس چرا خ...خونی شدی؟
و مثله همیشه مادرش قرار نبود هیچ جوابی بهش بده. پس تو آغوش پرمهر مادرش موند و به جای هردوشون گریه کرد."
با فرو رفتن تو آغوش ناگهانی یول از جا پرید. یول سرشو تو گردنش فرو کرد و بوسیدش.
_هنوزم به بغل های یهویی من عادت نکردی؟
بکهیون عقب رفت و بیشتر بهش چسبید.
_عادت؟ اونا عاشقم کردند...ترسم بخاطر این بود که تو فکر بودم...
_تو فکر؟
سری تکون داد:
_اوهوم...
یول با کنجکاوی به غذایی که درحال پختن بود رو بررسی کرد.
_این چیه؟
_این؟سوپ خماری!
_سوپ خماری؟
_اون هر وقت مست میکرد مامانم براش این سوپو درست میکرد.
و سکوت...هیچکدوم نمی خواستن حرف زدن راجب این موضوع رو ادامه بدن. نبش قبر خاطرات مرده حاصلش چیزی جز عذاب نبود.
_پس...قراره بازم غذای بکهیون پز بخوریم...
هردو لبخند زدند.
سرنوشت چیز عجیبیه! چانیول و بکهیون تا یک سال پیش حتی نمی‌تونستند چنین روز هایی رو تصورکنند.
اینکه یکی تو زندگیت بیاد تا مرحم همه ی دردات بشه و خاطرات شیرین رو جایگزین خاطرات دردناکت کنه بیشتر شبیه یه رویا بود.
رویای شیرینی که بلاخره به حقیقت پیوست...
اما این شیرینی برای دهان هایی که به تلخی زندگی عادت کردند تا چقدر موندگاره؟
هیچکدومشون نمی‌تونستد آینده رو پیشبینی کنند...
آینده ای که وقتی سر برسه آرزو می کردند ای کاش بیشتر تو آغوش هم می موندن و یکدیگر رو می بوسیدن....!
***

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄Kde žijí příběhy. Začni objevovat