°•EP~5

3.8K 1K 118
                                    

زبونش رو بین دندوناش گرفته بود و با دقت پیچ های موتور ماشین رو سفت می کرد. بعد سفت کردن آخرین پیچ لبخند پیروزمندانه ای زد و به سمت پارک یولی که نظاره گرش بود چرخید.
یول کمی جلو تر اومد و یه بار دیگه همه چیزو چک کرد. لبخند زد:
_آفرین. خیلی خوب یاد می‌گیری.
بکهیون با خجالت خندید و به اشتباه دست روغنیش رو به موهاش کشید.
_اوی بسته خستش نکن تازه کاره.
جونگین به همراه سه تا بطری سوجو ظاهر شد. بکهیون ذوق زده نگاهش کرد. جونگین شاید اوایل آشنایی رو مخ به نظر می‌رسید ولی الان یکی از معدود افراد مورد علاقه ی بکهیون بود. اون قلب پاکی داشت. برق چشماش قابلیت تزریق کردنِ انرژی مثبت به بقیه رو داشتند.
_جونگین هیونگ الان سه ماهه همینو میگی.
جونگین بطری هارو سمتشون گرفت و پس از خالی شدن دستاش سر بکهیون رو نوازش کرد.
_ فکر کردم کوچولو و کم سن و سالی و زود خسته می‌شی.
لب های بکهیون صاف شدند. با چشم های ریز شده پرسید:
_فکر می‌کنی چند سالمه؟
جونگین خندید و دستی به چونش کشید.
_خب...۱۴ یا ۱۵...بیشتر از این نیستی.
بک ابروهاش رو بالا انداخت و نابارور نگاهش کرد.
کمی بعد نگاه جونگین هم ناباور شد.
_نه!
بکهیون خندید:
_من ۱۸ سالمه. درسته لاغرم ولی خب این دلیل نمیشه انقدر کوچولو فرضم کنید.
سوجوی توی دستش رو باز کرد و یه قلپ خورد. چند روزی می‌شد که به سن قانونی رسیده بود. تو این سن می‌تونست خیلی از کارایی که از انجام دادن شون محروم بود رو انجام بده. دست برد چتری هاش رو مرتب کرد و به لیست مسئله هایی که باید پیگیر شون می‌شد، فکر کرد.
چند متر اون ور تر، این پارک یول بود که محو حرکات ظریف اما مردونه بکهیون شده بود. خودش هم مثله جونگ خیلی تعجب کرده بود. تموم این مدت فکر می کرد بکهیون یه بچه ی ۱۴ یا ۱۵ ساله ست که شرایط خاصش باعث می‌شد یاده خودش بیوفته.
حالا که فکر می کرد شاید بکهیون قدرت بدنی زیادی نداشت اما هوش بسیار خوبی داشت که می تونست جبران همه ی نداشته هاش باشه.
پسر یکهو برگشت و نگاه خیرش رو شکار کرد. به چشماش خیره شد.
درد...
بکهیون درداش رو پشت چشماش پنهان کرده بود.
چندباری دستاش رو کبود دیده بود و هربار به خودش هشدار میداد که مثله دفعه ی اول یهویی و احساسی تصمیم نگیره و پسر بیچاره رو شکه و خجالت زده نکنه. اما...خب نمی‌شد...سعی می کرد...ولی احساسات مسخرش این اجازه رو بهش نمی دادند.
اوایل فکر می کرد فقط به کسی که زندگیش مشابه زندگی گذشته اشه احساس ترحم یا مسئولیت داره ولی...
این اسم این حس چی بود؟تو قلبش چی می‌گذشت؟ آخرین بار کِی واسه دستای کبود کسی نگران شده بود؟
آخرین بار کِی واسه لنگ زدن یکی ناراحت شده بود؟
آخرین بار... کِی دلش خواست تا یک نفر رو بغل کنه و اون رو از دنیای بی رحم زندگیش نجات بده؟ آخرین بار کی با دیدن چشم ها و لبخند های یه نفر قلبش تپید؟
آخرین بار... کِی عاشق شد؟!
_رو صورتم چیزیه؟
لحن خجالت زده ی پسر باعث شد از فکر کردن به عشق ناگهانیش دست بکشه. این نامردی بود که مهر یه نفر به دلت بشینه و تو یکهو بفهمی اگه این کسی که جلوم ایستاده نباشه، یعنی دیگه منم نیستم.
_چیزی نیست...داشتم فکر میکردم که چقدر همه چیز ناگهانی اتفاق میوفته.
بکهیون دوباره لبخند زیباش رو نشونش داد. قلبش مچاله شد. ای کاش همیشه لبخند می‌زد.
_زندگی همینه...بی برنامه و غیرقابل پیشبینی...یکهو به خودت میای و می بینی دیگه اون کسی که فکر می کردی نیستی...
_تا به حال به خودت اومدی و دیدی عوض شدی؟
_بله...از وقتی که فهمیدم یکی بهم دلیل زندگی داده عوض شدم...
_کی بهت اون دلیل رو داده بیون؟
چشماش رو از چشمای درشت مرد دزدید.
_یادتون نمیاد؟...کسی که رو پشت بوم بیمارستان سیگار به دست گفت بپر...شما بودید!
قلب هاشون لرزید. هیچ کدوم شون نمی‌دونستند تو قلب دیگری چی می‌گذره. هیچکدوم نمیدونستند که این حرف های ساده چقدر عمیق به قلب عاشقشون نفوذ میکنه.
بکهیون فکر کرد تا حالا عاشق شده بود؟
***

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄Where stories live. Discover now