part 1

1.6K 126 23
                                    

۱سال بعد

بم بم❤

از ماشین پیاده شدم مامانم هم پیاده شد و بغلم کرد

_مواظب خودت باش بمی

_مواظبم مامان هنوزم میگم لازم نبود تو بیاریم

_فقط میخواستم مطمئن بشم سالم میرسی

ازش جدا شدم و گونه اشو بوسیدم و لبخند زدم

_اخه مامان مهربونم من که دبستانی نیستم دیگه
بزرگ شدم

_حرف نباشه خیله خب دیگه کم کم دیرت میشه برو بهم زنگ بزن و مواظب خودت باش غذاتو هم خوب بخور

_باشه چشم مامان توهم مواظب خودت باش

برای اخرین بار بغلش کردم و ازش جدا شدم مامانم سوار ماشین شد و رفت. همین که مامانم رفت یه دختری که انگار مسئول راهنمایی دانشجو ها بود جلوم ظاهر شد

_سلام جزو ورودی هایی؟

_سلام اره

لبخند مهربونی زد و یه کاغذ سمتم گرفت

_بیا این نقشه دانشگاهه میتونی راحت خابگاهتو پیدا کنی

نقشه رو ازش گرفتم و تشکر کردم اونم رفت نقشه
رو باز کردم و بهش نگاهی انداختم و راه افتادم
بعد از نیم ساعت بالاخره جلوی اتاقم بودم با کلیدی که داشتم درو باز کردم و وارد شدم یه اتاق معمولی بود
دوتا تخت این طرف و اونطرف اتاق بود کنار هر
تخت هم یه میز مطالعه و یه در دیگه تو اتاق بود
که احتمالا سرویس بهداشتی باشه روی یکی از تختا یه چمدون بود فک کنم هم اتاقیم زود تر از من رسیده

سری تکون دادمو چمدونم رو باز کردم و وسایلم رو داخل کمد چیدم وقتی کارم تموم شد هوا تقریبا تاریک شده بود اههه خسته شدم به بدنم کش و قوصی دادم و حوله مو برداشتم و سمت حموم رفتم شاید بعداز حموم یه چیزی خوردم وارد حموم شدم بعد از یه دوش اب گرم بیرون اومدم حوله مو برداشتم و دور کمرم پیچیدم و حوله ی کوچکی هم که با خودم اورده بودم روی سرم گذاشتم و تکونش دادم تا موهام رو خشک کنم و از حموم بیرون اومدم

هم اتاقیم برگشته بود پشت به من داشت وسایلش رو توی کمد میذاشت امیدوارم پسر خوبی باشه و با هم کنار بیایم لبخند زدم

_سلام من بم بمم بیا هم اتاقی های خوبی برای هم
باشیم

سمتم برگشت با دیدنش قلبم در عرض یک ثانیه در حد مرگ تند میزد با تعجب نگام میکرد بدنم خشک شده بود و اصلا یادم نمیومد چجوری باید حرف بزنم اما اون انگار میتونست حرف بزنه

_بمی

با تعجب گفت با نگاه گنگی نگاش میکردم که سریع
سمتم اومد و یه ثانیه بعد توی بغلش فرو رفتم چشمام گشاد شد قلبم دیگه داشت منفجر میشد

_وااههه پسر کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم

چرا دنبالم گشته مگه خودش نخواست که برم؟ لعنتی گرم شدن بدنم و احساس میکردم دستمو روی سینه اش گذاشتم اروم هلش دادم لبخند استرسی زدم

_خب من ااااا نمیدونم ما....ما مجبور شدیم بریم
میدونی پدرم مامانم خب اونا...

_اره میفهمم ولی بهمون خبر ندادی خیلی یهویی
رفتی

لبخند دیگه ای زدم اره چقدر هم که تو ناراحت شدی.

beautiful mistake s2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora