" پارت بیست و یکم - تلخ و شیرین "

207 38 0
                                    

چانیول با خستگی پشت سر بکهیون راه می رفت و منتظر لحظه ای بود که بتونه ازش بخواد که به خونه برگردن تا بدن له شده از خستگیش رو روی تخت نرم و عزیزشون ولو کنه و فقط برای چند لحظه پلک هاش رو روی هم بذاره تا چشم های ملتهبش کمی آروم بگیره.
با ایستادن ناگهانی بکهیون متعجب بهش خیره شد و رد نگاه پر از لبخند بکهیون رو گرفت . در کمال تعجب نگاه بکهیون به مغازه بستنی فروشی ای بود که خیلی شلوغ بود و انگار بستنی هاش طرفدار های زیادی داشت ... و البته که بکهیون هم یکی از اون طرفدار ها بود.
چانیول کنار بکهیون ایستاد و گفت :
_میخوای بریم داخل ؟
بکهیون با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد به طرف چانیول برگشت:
_واقعا ؟! میتونیم بریم ؟ من فکر کردم خسته ای و بهتره برگردیم خونه...
خسته ؟! خستگی یا چیزی مثل این چه اهمیتی داشت وقتی که اون چشم های براق و خوشحال مثل اینکه ستاره ای درونشون روشن شده باشه به چشم های عاشق چانیول خیره شده بودن...
چانیول لبخند گرمی به روی بکهیون پاشید :
_خستم... ولی نه از خوش گذروندن با تو و خوشحال کردنت... بخاطر کارم و این پیاده روی طولانی بین پاساژ ها و مغازه ها خستم...
بکهیون خجالت زده گفت :
_متاسفم چانیول ... همیشه مجبور میشی با من بیای خرید و کلی خسته میشی... بهتره بریم خونه ... امروز روز سختی داشتی...
چانیول دست بکهیون رو گرفت و درحالیکه به سمت مغازه بستنی فروشی می کشید سرش رو به طرفین تکون داد :
_این بالاترین لذت من تو زندگیمه که با بیون بکهیونِ نویسنده وقت بگذرونم و هر لحظه بودن با اون باعث میشه دلم بخواد زندگیم کش بیاد و حاضرم برای یه لحظه بیشتر بودن با اون تموم داراییم رو بدم پس با خیال راحت و در آرامش همراهم بیا تا دو تا بستنی خنک بخوریم...چه طعمی میخوری ؟...
بکهیون فقط تونست در جواب محبت چانیول لبخند ملایمی بزنه :
_آلبالویی...
چانیول سرش رو تکون داد و به سمت صف نسبتا طولانی سفارش بستنی رفت و بکهیون درحالیکه چانیول ایستاده توی صف رو خیره خیره نگاه می کرد پشت یک میز دو نفره که به سختی توی اون شلوغی پیدا کرده بود نشست و با لبخندی که ناخواسته روی لب هاش نشسته بود وقتش رو گذروند...
بالاخره بعد از گذشت دقایق تقریبا طولانی چانیول تونست با بستنی روبروی بکهیون بشینه و بستنی آلبالویی بکهیون رو روی میز به سمتش هل داد :
_هیچ وقت نفهمیدم چرا انقدر این بستنی فروشی رو دوست داری و تا حالا ازت نپرسیدم اما واقعا کنجکاوم بدونم چرا اینجا رو دوست داری درحالیکه کلی بستنی فروشی هست که بستنی هاشون از اینجا خوشمزه تره و خلوت تر هم هستن...از اون گذشته تو از بستنی آلبالویی متنفری ولی هر وقت میایم اینجا بستنی آلبالویی سفارش میدی...کنجکاوم بدونم چرا ؟!
بکهیون با لبخند به بستنی و بعد به چانیول نگاه کرد و درحالیکه بستنی رو به طرف خودش می کشید ؛ گفت :
_اولین بارمون بود...
چانیول متعجب بهش نگاه کرد :
_چی؟! چی اولین بارمون بود ؟!

فلش بک سه سال قبل پنج ماه بعد از رفتن کای و کیونگ

چانیول با اخم به بک نگاه کرد که با ذوق درحالیکه پاهاش رو که از میز آویزون بودن به جلو وعقب تکون می داد بی تفاوت به اطرافش بستنی آلبالوییشو می خورد.
لب های بکهیون به خاطر بستنی سرخ شده بود و پررنگتر به نظر می رسید. علاوه بر اون اونطور با آب و تاب خوردن و لیس زدن بستنیش هم کمکی به قضیه نمی کرد و باعث میشد حواس چان بیش از پیش  پرت  بشه و جدای از اینکه نمی تونست روی کارش تمرکز کنه حس تازه جوونه زده توی دلش که سعی داشت انکارش کنه با تمام وجود خودش رو به دیواره های قلبش می کوبید.
بازدمش رو عمیق بیرون داد و همونطور که روی ماشین خم شده بود نگاهش رو بکهیون دوخت :
_لیسیدن اون بستنی کوفتی رو تمومش کن بیون بکهیون. آروم بشین سر جات و بذار کارمو انجام بدم...
می دونست حرفش برای بکهیونی که حتی یک لحظه هم سر جاش بند نبود و دائما درحال شیطنت بود مسخره و تقریبا غیر ممکن بود ولی باید حرفی میزد تا شاید بک از خوردن اون بستنی لعنت شده که خود چان براش خریده بود دست بکشه چون اگر همینطور به کارش ادامه می داد چانیول نمی تونست تضمین کنه که توی همون گاراژِ محل کارش جایی که ممکن بود هر آن یکی از کارمند هاش سر برسن کار دست خودشون نده . به خصوص وقتی که هنوز هیچ اتفاق رسمی ای بینشون نیفتاده بود.
و البته که بکهیون هم لجباز تر از این بود که بخواد با همین یک حرف چانیول کوتاه بیاد :
_نمیخوام ... هوا گرمه ...تو هم که سرت تو کار خودته ...خب حوصلم سر میره
چان با حرص گفت :
_یا همین الان اون لعنتی رو دور میندازی یا تاوانش رو می پردازی...
بکهیون پوزخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت :
_نمیخوام ...نمیندازمش و میخوام تا تهش بخورم...
چانیول با چشم های ریز شده سر جاش صاف ایستاد و به بکهیون خیره شد :
_اینجوریه ؟
_هوم...دقیقا همینجوریه جناب پارک چانیول ...خب ...حالا میخوای چیکار کنی؟
چان نگاهی عصبی به بک انداخت و انبرِ توی دستش رو محکم به یک گوشه گاراژ پرت کرد  و به سمت بکهیون رفت.
#+18
محکم روی میز جلو کشیدش و بین بازوهاش حبسش کرد . نگاه  خیره ی جدی و خاصش و رفتاری که چند لحظه پیش داشت باعث شد که چشم های بکهیون گرد بشن و درحالیکه مبهوت به نگاه عجیب چان خیره بود بستنی آروم از بین انگشت هاش لیز خورد و پایین افتاد.
چانیول چند لحظه به چشم های بهت زده بکهیون خیره موند . دیگه کافی بود. می خواست برای اولین بار توی زندگیش بدون فکر و برنامه پیش بره. می خواست تردیدش رو کنار بذاره و چیز های جدید و، از نظر عقل و منطقش ، خطرناک رو تجربه کنه...
دستش رو پشت گردن بک گذاشت و لب هاش رو محکم روی لب های بک قرار داد.چشم های بکهیون روی بیشترین حجم مردمک هاش تنظیم شده بود و در صورت بیشتر گرد شدن احتمال از دست رفتنشون می رفت.ذهنش برای لحظاتی ریست شده بود و فقط به صورت اخمو و البته آروم چانیول خیره شده بود. به اون چشم های بسته که نگاهشون رو از بکهیون دریغ کرده بودن و بک نمی تونست حس چانیول رو از توشون بخونه و بفهمه که این بوسه فقط برای خفه کردنش بوده یا دلیل دیگه ای هم می تونست پشتش باشه 
این از نظرش کمی غیر منصفانه بود اما بهرحال اون چانیول بود... اون چانیولِ بکهیون بود...پس... چه اشکالی داشت اگر بکهیون هم پا روی تردید هاش میذاشت و بدون نگرانیِ آینده از حالش لذت میبرد؟...
چشم هاش رو بست و از حضور و لمس  سحرآمیز لب های چانیول ، نهایت لذت رو برد.چانیول هم که انگار منتظر بسته شدن چشم های بکهیون بود و این رو حس کرده بود لب هاش رو تکون داد و شروع به زدن بوسه های ریز روی لب های بکهیون کرد.
بوسه هایی که بعد از چند لحظه رفته رفته تند تر شدن و به جایی رسیدن که چان با حرص و محکم لب های بک رو می بوسید و لب هاش رو توی دهن خودش می کشید . بک رو بین دست هاش گرفت . از جاش بلندش کرد و باعث شد بکهیون درحالیکه سعی داشت جواب بوسه های چانیول رو بده پاهاش رو برای جلوگیری از افتادنش دور کمر چانیول حلقه کنه...
اون بوسه روی هوا حین حرکت ، درحالیکه تنها نقطه تعادلش آغوش و دست های چانیول بود که از نظر بکهیون قابل اعتماد ترین تکیه گاه بود ؛ خون رو به شدت توی رگ هاش به جوشش وغلیان انداخته بود و باعث شده بود بدنش از حالت عادی گرم تر بشه و کمی زودتر نفس کم بیاره و چانیول به محض فهمیدن این موضوع دستش رو سمت کاپوت بالا رفته ماشینش برد و بعد از بستنش جلو رفت و بکهیون رو آروم روی کاپوت ماشین نشوند...
لب هاش رو از لب های بکهیون جدا کرد و بکهیون علی رغم کمبود اکسیژنش مثل ماهی ای که از آب خارجش کرده باشن و به سمت آب تقلا کنه کمی به دنبال لب های چان به جلو کشیده شد و بعد از اون بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه سر جاش متوقف و از چان جدا شد ...
چانیول با همون حس عجیب و تازه اش که حالا تمام روحش رو لبریز از اسم "بکهیون " کرده بود ؛ به بکهیونی خیره شده بود که با چشم های بسته تند تند نفس می کشید و صورتش به رنگ قرمز دراومده بود و این درحالی بود که خود چانیول هم دست کمی از بک نداشت...حتی شاید بدتر از اون بود. قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین میشد و ضربان قلبش با نگاه کردن به بک هر لحظه بالاتر می رفت... دستش رو روی گونه بکهیون گذاشت و با صدای بمش آروم زمزمه کرد :
_چشم هات رو باز کن...
بکهیون سرش رو با شدت به طرفین تکون داد... در واقع اینطور نبود که بکهیون علاقه ای به باز کردن چشم هاش نداشته باشه بلکه برعکس مشتاق بود چشم هاش رو باز کنه و نگاهش رو تا ابد به چشم های چانیول بدوزه اما...می ترسید همه این اتفاقات فقط یک رویای شیرین بوده باشه و با باز کردن چشم هاش از این رویا بیدار بشه... می ترسید چشم هاش رو باز کنه و چانیول با تمسخر بهش خیره بشه و بگه که همه اینا برای خفه کردن سر و صداش بوده :
_چشم هات رو باز کن بکهیون...حرفی که میخوام بزنم رو فقط در صورتی که چشم هات رو الان باز کنی میگم...
بکهیون با شنیدن این حرف با کنجکاوی و تردید چشم هاش رو به آهستگی باز کرد و به چان که جلوش ایستاده بود و نفس نفس میزد خیره شد .
چانیول با دیدن نگاه بکهیون لبخند کمرنگی زد و دست دیگه اش رو هم روی گونه دیگه بکهیون گذاشت و حالا دست هاش صورت بکهیون رو قاب گرفته بودن :
_بک...
بکهیون بدون حرف منتظر شد تا چانیول حرفش رو ادامه بده :
_من...واقعا متاسفم بک...واقعا متاسفم که مجبورم تو رو هم توی دنیای تاریک خودم بکشم ... متاسفم که مجبورم از داشتن یه زندگی خوب و پر از آرامش محرومت کنم ولی...ادامه دادنش بدون تو خیلی سخت تره... نمیتونم ازت بگذرم. حس می کنم بدون تو دیگه نمیتونم معنی زندگی رو پیدا کنم...من...
با دیدن چشم های اشک آلود بکهیون ساکت شد و نگاه نگرانش رو به بک دوخت درحالیکه تنها چیزی که خیالش رو کمی راحت می کرد لبخند پررنگِ روی لب های بکهیون بود :
_اشکالی نداره چانی...منو به اعماق دنیای تاریکت بکش...منو توی اون دنیای پر از ترس حل کن...من روشنش میکنم...قول میدم...
لبخند مثل یک پروانه روی لب های چانیول نشست و در حالیکه روی بکهیون خم می شد بکهیون رو روی ماشین خوابوند.بوسه محکم و کوتاهی از لب هاش گرفت و خواست عقب بکشه اما قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه بکهیون با شیطنت لب های چان رو آروم بین دندون هاش نگه داشت و بعد از فشار کوچکی ول کرد...
چانیول بهت زده به بکهیون نگاه کرد و گفت :
_بک...
بکهیون اخم مصنوعی ای روی پیشونیش و بین ابروهاش نشوند :
_تو بجز اون چند ماه قبلش پنج ماهه که منو منتظر این لحظه گذاشتی ... محاله بذارم به این راحتی تمومش کنی...
چانیول به اطرافش نگاهی انداخت :
_نمیشه بک... حداقل اینجا نمیشه ... هر لحظه ممکنه یکی بیاد تو ...
بکهیون دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و خودش رو جلو کشید. انقدر جلو که با حرف زدنش لب هاش به لب های چانیول برخورد می کرد و چان رو به سمت دیوونگی هل میداد :
_آخرین نفر شیوون بود که یک ساعت پیش رفت و بجز نگهبان که خیلی با ما فاصله داره و میدونه که هنوز اینجاییم ؛ کسی نیست...منو به اتاقت ببر یول...
چانیول ابروهاش رو بالا انداخت و با شیطنت به نگاه جدی بکهیون خیره شد :
_تو فسقلی...الان داری سعی می کنی با اغواگری من رو اغفال کنی؟...
درست همونطور که حدس زده بود توی یک لحظه نگاه بکهیون از چشم های چانیول گرفته شد و به زمین منتقل شد و رنگ قرمز به سرعت روی گونه هاش دوید و معترض گفت :
_یا پارک چانیول ...
چانیول دستش رو با خنده زیر چونه بکهیون گذاشت و مجبورش کرد که بهش نگاه کنه :
_مطمئنی که میخوای اینجا امتحانش کنی؟
چشم های بکهیون درحالیکه هنوز هم کمی خجالت درونشون دیده میشد برق زدن و سرش رو تکون داد :
_چرا همیشه شروع باید یه جای رمانتیک و قشنگ مثل اتاق خواب باشه ؟ من تو رو اینجا پیدا کردم...اینجا برام حکم یه مکان مقدس رو داره...اینکه اینجا بدستت بیارم و مال من بشی قشنگ ترین چیزیه که میتونم تجربه کنم...من حتی حاضرم توی همین ماشین انجامش بدم...
دستش رو روی کاپوت ماشینی که روش نشسته بود زد و با نگاه منتظرش به چانیول خیره شد .
چانیول لبخندی زد و بدون لحظه ای درنگ لب هاش رو روی لب های بکهیون کوبید و با شدت مشغول بوسیدنش شد. با حلقه شدن دوباره پاهای بکهیون دور کمرش آروم به سمت در حرکت کرد و همونطور که بکهیون رو می بوسید به طرف اتاق شخصیش رفت...در اتاق رو باز کرد و بعد از وارد شدنشون در رو با پاش بست...به سمت تخت گوشه اتاق رفت و بوسه هاش رو از لب های بکهیون به چونه و بعد از اون به سمت گردنش کشید و بوسه های تند و پر از حرصش به بوسه های ریز و مک های محکم تبدیل شد .
جای بوسه هاش روی گردن بک کم کم رنگ گرفتن و رد مالکیت چانیول روی گردنش مشخص شد.چانیول با دیدن مارک هاش روی گردن بکهیون با سرعت دستش رو به لبه تیشرت بکهیون گرفت و از سرش بیرون کشید. هوای تقریبا خنک اتاق نسبت به بیرون باعث شد بکهیون بخاطر بالا تنه برهنه اش کمی توی خودش جمع بشه و با لرزش خفیفش چانیول رو به خنده بندازه...
چان پیرهن خودش رو هم از تنش بیرون کشید و سرش رو زیر گردن بکهیون برد. لب هاش این بار روی شونه برهنه بکهیون نشستن و دندون هاش پوست سفیدش رو بین خودشون اسیر کردن...
بوسه هاش رو آروم آروم به سمت پایین کشید و هرم گرم نفس هاش که به پوست بک می خورد باعث میشد بدن بکهیون هر لحظه بیشتر گرم بشه و نفس هاش تند تر از قبل بشن.
برخورد نفس ها و لب های گرمش به شکم بک باعث شد چشم هاش رو ببنده و حین قوس دادن کمرش آه ناخواسته ای از لب هاش خارج بشه . خجالت زده دستش رو روی دهنش گذاشت و سعی کرد نیشخند چان رو نادیده بگیره :
_تو واقعا همون پسر جسور و شیطونی هستی که وقتی پایین بودیم سعی داشت حتما من رو به تخت بکشونه ؟! حالا از شدت خجالت کم مونده به بخار تبدیل بشی... خدای من بک تو فوق العاده ای...
بکهیون نگاه خیره اش رو به عضلات شش تکه شکم چانیول دوخت و بعد درحالیکه سعی داشت نگاهش رو از اون عضلات که بشدت بکهیون رو به لمسشون وسوسه می کردن ؛ بگیره ، با صدایی که بخاطر تند بودن نفس هاش تکه تکه به گوش می رسید گفت :
_یا پارک چانیول انقدر سعی نکن که من رو خجالت زده کنی...چون ممکنه یهو وسطش از جام بلند شم و به خونم برگردم...
چانیول درحالیکه روی بکهیون خم میشد دستش رو به سمت شلوار بکهیون برد و همزمان با باز کردن دکمه هاش گفت :
_اومممم... احتمالا توی فکرت اینه که پارک چانیول به راحتی اجازه میده من برم اونم توی لحظه ای که بشدت با دیدن بدن خوش تراش کسی که دوستش داره تحریک شده ؟ هوم؟...اگه توی فکرت این بوده واقعا در اشتباهی بک...از این لحظه تا آخر عمرت اجازه نداری از بین بازوهام جم بخوری و فکر رفتن رو از سرت بیرون کن...تو الان متعلق به پارک چانیولی...تا همیشه...پس...
لبخند بکهیون رو بوسید و روی لب هاش زمزمه کرد :
_بیخود خجالت نکش و هر قسمت از چانیولت رو که دوست داری لمس کنی ، لمس کن...جلوی ناله هایی که برای منن رو نگیر و بذار با تمام وجودم حسشون کنم...
اشاره مستقیم چانیول به جهت و خواسته نگاه بک باعث شد بکهیون خجالت زده چشم هاش رو برای لحظه ای ببنده و لبخند مهربونی دوباره روی لب های چانیول نقش ببنده .
شلوار بکهیون رو از پاش خارج کرد و بعد از چند لحظه شلوار خودش هم به بقیه لباس هاشون که نامرتب روی زمین افتاده بودن پیوست.چانیول دست هاش رو با ملایمت روی پاهای بکهیون می کشید و هر قسمتی از پاش که لمس می کرد رو به آرومی می بوسید.حرکات آروم و لطیفش که هر بار تا داخل رون بکهیون ادامه پیدا می کرد بک رو بشدت تحریک کرده بود و صدای ناله هاش رو بلند تر کرده بود.
بکهیون با صدای لرزونی گفت :
_داری من رو دیوونه می کنی... چانی...
چان دستش رو از انگشت پا تا کنار شقیقه بک آهسته روی بدنش کشید و کنار سرش خم شد.بازدم عمیقش رو پشت گوش بکهیون رها کرد و درحالیکه لاله گوشش رو بین لب هاش فشار میداد زمزمه کرد :
_این اولین بارته و ... ممکنه درد بکشی بک...براش آماده ای ؟!...
#end of +18
اینکه نگفت اولین بارمونه کمی قلب بک رو ناراحت می کرد اما انقدری نبود که بخواد حال خوبشون توی اون لحظه رو خراب کنه و سرش رو آروم تکون داد. هر چند که بهرحال چانیول هم آدمی نبود که حس بد بکهیون رو متوجه نشه و سعی کرد حرفی بزنه تا بکهیون اون موضوع رو فراموش کنه و دوباره به خودش برگرده :
_ممکنه برای من اولین بار نباشه اما از الان تا آخر عمرم بهترین و متفاوت ترین تجربم خواهد بود...
لبخند ناخواسته ای روی لب های بکهیون نشست و تقارن زیبایی روی لب های چانیول انداخت...چه اهمیتی داشت که قبلا چه اتفاقاتی افتاده بود؟ درسته که گاهی گذشته روی حال و آینده هم سایه میندازه اما این خود آدمه که انتخاب می کنه این سایه چقدر بزرگ باشه و توی چه درجه ای از تیرگی قرار بگیره...
اون سایه میتونه انقدر تیره و تاریک باشه که تمام زندگیت رو به نابودی بکشه و میتونه انقدر کمرنگ باشه که زندگیت رو مثل یک تابلوی هنری که پر از سایه روشن های کمرنگه زیبا و لذت بخش بکنه...
تو میتونی توی زندگیت هر لحظه حسرت گذشته ای که از دست رفته ، خطایی که مرتکب شدی و یا اتفاقی که باید می افتاده اما نیفتاده رو بخوری و حالت رو هم به گند بکشی... و یا در عوض اون حسرت بیهوده میتونی به این فکر کنی که وجود اون تلخی توی گذشته چقدر لازم بوده تا بتونی قدر تک تک لحظاتت رو توی حال و آینده ات بدونی...

" Comet "  [Complete]Where stories live. Discover now