(پارت سوم) خانه متروکه

431 57 0
                                    

رین و یونا کل شب راجب اون خونه حرف میزدن تا اینکه تصمیم گرفتن یواشکی بدون اینکه کسی متوجه بشه از اردوگاه بزنن بیرون و اون خونه رو ببینن قبل از اینکه صبح بشه هم برگردن وقتی همه خوابیدن اونا بیرون اومدن و به سمت اون خونه متروکه حرکت کردن جیمین که دنبال دستشویی بود اونارو دید و رفت سراغ کوک تا با هم برن دنبالشون، رین و یونا رسیدند و وقتی که خواستن در رو باز کنن جیمین رسید و جلوشون رو گرفت و نزاشت برن تو اما رین با پررویی تمام جیمین رو هل داد و با یونا سریع وارد خونه شدن و کوک و جیمین هم بعدش وارد شدن اما به محض وارد شدنشون در خانه بسته شد.

بچه ها اطراف رو با ترس نگاه کردن جای ترسناکی بود ترسناک تر از چیزی که فکرش رو میکردن همه جا پر از خاک و تا عنکبوت بود از اومدن پشیمون بودن و میخواستن برگردن اما هر چی زور زدن در باز نشد. خونه ی بزرگی بود از در ک وارد میشدند رو به رو یک حال بزرگ بود که تهش به یه راهرو میرسید که معلوم نبود به کجا میره و دور تا دور خونه هم پر از شمع های روشن بود و دو تا راه پله هم دو طرف حال بود که به طبقه ی بالا میرفتن ک در کل خاموش بود و فقط یه اتاق ک اونم با زور یه شمع دیده میشد معلوم بود.

بچه ها حرکت کردند و وارد حال شدند اما به محض اینکه پاشون رو تو حال گذاشتند یه سری چیز سیاه با سرعت از کنارشون رد شد و باعث شد شمعا خاموش بشن خیلی ترسیده بودند برای همین هی به هم دیگ نزدیک تر میشدن.

رین: یونایاااااااا من میترسم! هم تقصیر توی مغز فندقیه که منو کشوندی اینجا، اگ بمیرم میخوای چه غلطی کنی؟
یونا: یاااا تقصیر خودته! خودت گفتی بیایم اینجا...
جیمین حرف یونا رو قطع کرد:
_بچه ها اونا چین؟
همه برگشتن و نگاه کردن از توی تاریکی دو نفر داشتن میومدن بیرون که چیز خاصی ازشون معلوم نبود ولی چشماشون به وضوح دیده میشد که قرمز بود...

ناگهان یه چیزی از ناکجا آباد افتاد جلوی پاشون...که یه عروسک بود یه عروسک پاره پوره و ترسناک که خونی بود.

رین پشماش ریخت و از ترس به سمت پله ها دویید و سعی کرد خودشو به اون اتاقی که ته راهرو دیده بود و تقریبا از بقیه ی جاهای خونه روشن تر بود برسونه در واقع بی هدف فقط میدویید که به اون اتاق برسه و راجب بعدش هیچ نظری نداشت، وقتی ک رین شروع به دویدن کرد یکی از اون موجودات سیاه یا بهتره بگم یکی از اون خوناشاما هم ناپدید شد!
رین وارد اتاق شد و از شدت ترس حرکاتش نامنظم شده بود و خورد به یکی و به زمین افتاد.

رین: آخ! ببخشید! من خوبم نگران نباش! عه...صبر کن ببینم تو دیگه کی هستی؟ تو هم اینجا گم شدی و دنبال راه فراری خب از همین الان گفته باشم در پایین قفله تو چیزی راجب اینکه چجوری خارج بشیم میدونی؟ ولی خودمونیما با اینکه خیلی ساکتی ولی قیافه ی خیلی جذابی داری!

ولی خب اون شخص همون خوناشام بود(شوگا) و رین این موضوع رو وقتی فهمید که چشماش قرمز شد و زبونش رو روی دندونای نیشش کشید ولی وقتی ک رین خواست فرار کنه دستش رو گرفت و اون رو به سمت خودش برگردوند و به خودش نزدیک کرد با یه دستش چونشو گرفتو کشیدش به سمت بالا تا بتونه راحت تر روی گردنش تمرکز کنه اما رین هرجور بود خودش رو کشید بیرون و دوباره خواست فرار کنه اما شوگا بعد از یه نیشخند دوباره اونو گرفت و این بار بدون درنگ اون رو گاز گرفت!

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.................💞................................💕........................

خب اینم از پارت جدید🤩
امیدوارم خوشتون اومده باشه و از این پارت هم استقبال کنید
میدونم پارت هایی که میزارم کوتاهن اما در عوض زود به زود اپ میکنم😁
منتظر پارت بعدی باشید...
درضمن اگر از داستان خوشتون اومد نظراتتون رو بگید چون نظراتتون برامون خیلی مهمه😊

Blood for Love (خون در ازای عشق)🍷🔪🖤Where stories live. Discover now