Part_14(s1)

2.9K 641 181
                                    

"تا حالا فکر کردین که شاید شیطان اون چیزی نیست که به ما گفتن و نشون دادن نیست!"

»برده ها!....برده ها فرار کردن!

فریاد اون پسر تمام سالن رو به سکوت غرق کرد و همه به پسری چشم دوخته بودن که خبری داده بود که تا حالا اتفاق نیوفتاده بود

فرار برده ها!

برده ها اونقدر مطیع بودن که جرئت فرار نداشتن و یاد گرفته بودن که اونا فقط یه اسیرن ولی الان چه کسی واقعیتشون رو بهشون فاش کرده بود؟....چه کسی بهشون گفته بود اونا اگه نخوان اسباب بازی نباشن میتونن نغییر کنن...اون کی بود؟

بعد از چند دقیقه سکوت همهمه ای بپا شد. همه بخاطر ضرری که بهشون وارد شده بود اعتراض میکردن،چون برا گرفتن اون برده ها هزینه کرده بودن!

بعد از چند دقیقه  همهمه، همه اون افراد دور یک میز بزرگ نشسته بودن و به یه جایی خیره شده بودن ولی بین اون صندلی ها یه صندلی خالی بود!

بکهیون توی جایگاه vip بار وایستاده بود به مشروب های رنگارنگ خیره شده بود که یه نفر به قفسه های مشروب کوبیدش و گفت:

»این کوچولو، مال کی میتونه باشه؟

بکهیون قبل از شنیدن صداش اول فکر کرد شاید چانیول باشه ولی با شنیدن یه صدای دیگه خون تو رگ هاش منجمد شد.

»این بدن خوشگل رو اخه من نمیتونم حروم کنم اخه!

بکهیون خودش رو تکون داد ولی مرد خودش رو بیشتر بهش چسبوند و دستش رو زیر بولیزش برد

بکهیون فریاد زد:

-با اون دست های کثیفت بهم دست نزن!

مرد که دستش رو روی کش شلوار بکهیون میکشید، هر دوشون با شنیدن صدای شخص سومی یخ کردن!

+اگه...اون دسته...لعنتیت رو کنار نکشی...تیکه تیکه ات میکنم!!

مرد با شنیدن صدای چانیول زود از بکهیون فاصله گرفت و‌ خودشو روی زمین انداخت

»ا...ار...ارباب معذرت میخوام...م...من نمیدونستم ایشون مال شما هستن!....سزاوار من تنبیه سختیه ارباب...منو به سزاوار عملم برسونین!

چانیول شونه ای بالا انداخت و گفت:

+حتما!

از کمرش تفنگش رو برداشت و...بنگ...یه گلوله توی سر مرد خالی کرد،در حالی که داشت تفنگش رو جای قبلیش برمیگرد‌وند به بکهیون نگاه کرد

Angels of satanWhere stories live. Discover now