Part_26 (s1)

2.7K 636 312
                                    

پایین پارت به خاطر 10k شدن اسپویلی گذاشته شده اونو حتما بخونید~

________________________
بدنش خسته بود ولی داشت از گرسنگی ضعف میکرد، برای همین
بزور هم که شده بلند شد.اینجا اتاق خودش نبود!

اتاق چانیول بود!

نگاهی به لباس هاش انداخت که چندین سایز بزرگ‌تر بود،از بوی لباس ها میتونست تشخیص بده اونا مال چانیول هستن.خواب دیده بود.خوابی عجیب و مزخرف که چانیول ازش خواسته بود بزاره یه شب عاشقش بشه!

چانیول و عشق؟....بهترین جوک سال!

توی خوابش چانیول زخم هاش رو بوسیده بود و بوسه طولانی روی پیشونیش گذاشته بود. ولی اینش عجیب بود که گرمی اون لب هارو روی بدن و پیشونیش حس کرده بود!

حتما خل شده بود و اینا بخاطر ترس زیادش بود،چون محال بود همچین اتفاقی بیوفته.امکان نداشت!

به اتاقش رفت تا دست و صورتش رو بشوره و مثانه اش رو تخلیه کنه.با به یاد آوردن اتفاقات دیروز لعنتی به خودش فرستاد.دقیقا به چه دلیل احمقانه ای اونجوری به چانیول چسبیده و بود بغلش کرده بود؟به چه دلیلی اونو تکیه گاهش انتخاب کرده بود؟

نباید به خودش سخت میگرفت.اون صحنه هایی که دیروز دیده بود صحنه های عادی نبودن که هر کسی تحملش کنه.بکهیون یه آدم معمولی بود و اون ثانیه اعتمادش به چانیول هر چند مضحک ولی عادی بود!

هر چند از اون نفرت داشت ولی باید ازش تشکر میکرد.اگه اون نبود، دیروز حتما به دست اون جانیِ عوضی میمرد که البته مرگ بهترین حالت بود!

صبح ساعت ۱۱ بود احتمالش کم بود که چانیول خونه باشه، ولی بکهیون امیدوار بود باشه چون میدونست بعد یه ساعت عمرا ازش تشکر کنه!

به سمت میز ناهار خوری بزرگ و سیاه رنگ همیشگی رفت و چانیول اونجا بود!...زیر چشم های چانیول سیاه بود این نشان از بی خوابیش بود.یعنی کل شب رو نخوابیده بود؟!

داشت با تبلتش به چیزی نگاه میکرد و قهوه اش رو میخورد و هنوز متوجه حضور بکهیون نشده بود.بکهیون با قدم های آهسته بهش نزدیک شد و با فاصله یه صندلی از صندلی چانیول وایستاد.

چانیول با حس نگاهی سرش رو بلند که به بکهیون چشم دوخت.بکهیون سرش رو پایین انداخته بود و با دست هاش داشت بازی میکرد.

+چیزی میخوای؟

بکهیون با شنیدن صدای بم پسر بزرگ‌تر جراتش رو جمع کرد ولی سرش رو بلند نکرد و اروم لب زد:

Angels of satanWhere stories live. Discover now