قهوه ای مثل کک و مک های تو

389 79 76
                                    

"تو درخشش آفتاب منی..
تنها نور زندگی من..."

زین صفحه های کتاب رو ورق می زد و سعی می کرد خودش رو بی توجه به حرف های نایل نشون بده.
به ساعت توی دستش نگاه کرد، درست چهل و شیش دقیقه بود که یک ریز مشغول حرف زدن بود.

پسر مو مشکی باز هم به ورق زدن کتاب ادامه داد و پاهاش رو روی هم انداخت.
با صدای نایل سرش رو با تنبلی از روی کتاب بلند کرد.

رو به روش دست به سینه ایستاده بود و با قیافه طلبکاری خیره به زین بود.
~اصلا گوش میدی به حرفام؟

زین بی حواس کتاب رو بست و تند تند گفت
+معلومه که گوش میدم عزیزم!

نایل یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و با تردیدی که تو صداش بود پرسید
~آخرین جمله ای که گفتم چی بود؟

زین دستی به سرش کشید و نامطمئن جواب داد.
+مهم نیست چی گفتی مهم اینه که خیلی مفید و قشنگ بود حرفات!

نایل صندلی رو عقب کشید و کنار زین نشست.
کتاب رو از توی دستش کشید و مستقیم به چشماش نگاه کرد و شمرده شمرده گفت
~گفتم... لیام... این مهمونی رو.... برای تو.... گرفته!

زین با خستگی نفسش رو بیرون داد و چشم هاش رو روی هم فشار داد.
+نایل من نمیخوام بیام مهمونی لیام،حوصله شلوغی رو ندارم!

نایل به اصرار کردن ادامه داد.
لیام خیلی خوب می دونست که تو این مورد باید نایل رو بفرسته جلو.
هیچکس مثل این مو طلایی اهل لجبازی و عقب نکشیدن نبود.

~باید بیای، چند وقته که از کافه وایلت بیرون نرفتی، دیدن آدما روحیه ات رو عوض می کنه بهت قول میدم.

شاید حق با نایل بود.
شاید بیرون رفتن از کافه و دیدن آدما حس زندگی رو دوباره تو وجودش به جریان در می آورد.
نشستن یه گوشه و خیره شدن به آدمای غریبه...

به چهره های ناآشنا نگاه کردن و برای هر کدوم یه قصه ای ساختن.
صدای بلند آهنگ و نوشیدنی های تلخ و مست کردن.
صبح با سردرد بیدار شدن.
همه اینا بوی زندگی و حس رهایی داشتن.

کتاب و دوباره از دست نایل گرفت و صندلیش رو عقب کشید و از روی صندلی بلند شد.
نایل با هیجان و خوشحالی پرسید
~این یعنی میای؟

زین صندلی رو مرتب کرد.
+این یعنی بهش فکر می کنم!

از پله های گوشه کافه بالا رفت و صدای نایل رو از پشت سرش شنید.
~اگه خواستی بیای مهمونی ساعت هشت شب شروع میشه و در ضمن بیشتر یه مهمونی خانوادگیه پس فکر مست کردن و از ذهنت بیرون کن!

زین در اتاق رو پشت سرش بست و آروم با خودش زمزمه کرد
+همین رو کم داشتیم...

در کمد چوبی اتاقش رو باز کرد و به لباسهایی که مرتب کنار هم چیده شده بودن خیره شد.
چهارخونه سبزِ تیرش رو از تو کمد بیرون آورد و روی تخت گذاشت.

Strong. |zarry|Kde žijí příběhy. Začni objevovat