🌾Part 10🌾

340 110 13
                                    

خب مسلما وقتی که بک اونطور با غرور سوئیچ ماشینشو جلو چشش تکون داد فکر نمیکرد که قراره الان پشت اون وانت کلاس پایین که اولین بار ماشین گرون قیمتشو داغون کرده بود بشینه...و از همه بد تر...
با اون وانت مزخرف بخواد توی شهر بگرده... شهری که آدماش توی یه چشم بهم زدن فیسشو میشناختن و کم بود که توی اینترنت عکسشو با یه کپشن مسخره به مضمون  « رسوایی روز» پست کنن....

بک که بعد از اون همه سر و صدای چان برای ننشستن پشت فرمان، خودش پشت فرمان نشسته بود و حالا مشغول رانندگی بود نیم نگاهی به پسر دراز کنارش که حالا برای پنهان شدن به پایین خم شده بود و زیر چشمی بیرون رو میپایید انداخت و زیر لب جمله «احمق بی خاصیت» رو لب زد...
+چی گفتی؟...
-هیچی...
+منو جلو اون فروشگاه پیاده کن...
بک نگهای به فروشگاه مواد غذایی روبروشون انداخت... فروشگاهی که قیمت غذا هاش تقریبا 5 برابر بازار های خیابونی بود..
-مطمئنی؟...
چان چشمشو سمتش چرخوند و با اخم لب زد...
+اره...
بک شونه ای بالا انداخت و وانتش رو گوشه خیابون پارک کرد و با نگاهش حرکات مسخره چان رو که یه ماسک روی صورتش زد و با پاییدن اطرافش سریع از وانت پیاده شد و به طرف فروشگاه به راه افتاد دنبال کرد..
به شخصه میتونست اعتراف کنه که اون آدم، اسکل ترین شخصی بود که تاحالا به عمرش دیده بود... انگار مغزش به اندازه عضله های بدنش و اون قد درازش رشد نکرده بود... البته نمیشه گوش هاشم از قلم انداخت... گوش های بزرگش که عین گوش فیل بود و نشون میداد رشد مفیدش فقط تو همینا خلاصه شده و نغزش این وسط فندقی مونده...
آهی کشید و دستش رو سمت دستگیره در برد و بازش کرد... شاید نگاه کردن به احمق بازی های اون چانیول سرگرم کننده بود و همینطور هم نمیتونست قیافه ضایعشو وقتی قیمت محصولات اون فروشگاه رو میبینه رو از دست بده.....

چان وقتی وارد فروشگاه شد بلافاصله یه سبد بزرگ برداشت و مشغول چرخ زدن بین قفسه ها شد و تقریبا هرچی دم دستش میومد رو مینداخت داخل سبد...
بک با دیدنش ‌ پوزخندی زد و کنارش ایستاد و از داخل سبد یه بسته غلات صبحانه برداشت و با خوندن قیمت روش یه تای ابروش رو بالا برد...
چان آهی کشید و دستش رو به کمرش زد و به بک خیره شد...
+مگه کار نداشتی... واس چی دنبال من راه افتادی...
بک شونه ای بالا انداخت و چشمشو اطراف چرخودن و با دیدن سطل  کوچیک لولی پوپ، دستشو دراز کرد و یکیش رو برداشت و لب زد....
-دارم کارمو میکنم...
چان چیز نا مفهومی زیر لب گفت و روشو ازش گرفت و مشغول هول دادن سبدش شد و سمت فریزر گوشت ها براه افتاد و چندین تا بسته گوشت گاو رو توی سبدش انداخت...
-نظرت چیه گوشت خوک برداری؟....
+کسی نظرتو نخواست...
بک نیشخندی زد و قدم هاشو با چان که داشت سمت قفسه های سبزیجات میرفت کشید....
-پشیمون میشی....
چان بی توجه چنتا بسته سبزیجات برداشت و اونارو هم توی سبد بزرگش گذاشت و بالاخره سمت صندوق برای پرداخت پول به راه افتاد...
خانومی پشت صندوق بود یکی یکی مواد غذایی رو زیر نگاه و لبخند چان حساب کرد و با لبخند لب زد....
~حسابتون 5000 دلار...
با شنیدن رقم تن چان برای لحظه ای خشک شد و لبخند شیرینی روی لبهای بک که پشت سرش درحالی که به لولی پوپش میک میزد نشست...
~آقا؟...حسابتون 5000 دلار... با کارت حساب میکنید؟...
چان آب دهانشو به زور قورت داد...اون همیشه بدون فکر کردن و یا حتی خودندن قیمت، کالا هایی که میخواست رو برمیداشت و مطمئن کارت میکشید و حالا کاملا یادش رفته بود که الان به پیسی خورده و فاک این قیمت برای الان اون زیاد بود...
نیم نگاهی به بک که صورتش به شکل  مزخرف و زشتی شبیه کسایی که یه ماشین لوکس برنده شده بودن بود، کرد.... قطعا دلش میخواست همون جا خفش کنه... چرا بهش درمورد قیمت ها چیزی نگفته بود؟ .. قطعا اون با این قیافه خر ذوق و زشتت انتظار همچین چیزیو داشت.... اما حالا باید راهی پیدا میکرد... مخصوصا الان که نگاه چند تا ادم به سمتش جلب شده بود و حالا که مخفیانه یه دختر  داشت ازش عکس میگرفت مشخص بود که  گویا به هویتش و اینکه کی هست پی برده بود!....
نیم نگاهی به چهره منتظر دختر پشت پیشخوان و بعد بک انداخت و یک دفعه تلو تلو خورد و به میز چنگ انداخت و روی زمین نشست....
همین حرکتش کافی بود که افراد دورش به هم همه بیوفتن و اون دختر نگران از پشت صندوق خارج بشه و به سرعت سمتش بیاد ...
-اوه... اقا؟... اقا حالت خوبه؟...
چان لای پلکهاشو باز کرد و نفس نفس زنان سری به نشونه منفی تکون داد....
دختر دستشو روی شونه چان گذاشت و لب زد....
-الان زنگ میزنم انبولانس.. لطفا طاقت بیار....
دختر از جاش بلند شد و سریع سمت تلفن رفت... تو همین حین چان لای پلکهاشو باز کرد و اطراف رو دید زد و با دیدن نگاه و ابروی بالا رفته بک که بهش خیره بود، با چشم و ابرو مشغول آلارم دادن بهش شد....
بک لولی پوپشو از دهنش در آورد و با اشاره بهش گفت که چی میگی اما چان همچنان به شکلک در آوردن عین میمونها ادامه داد تا این که یه زن با یک بطری آب جلوش نشست و آب رو به زور به خورد چان داد...
بک نیشخندی زد.... اونقدرا هم احمق نبود که نفهمه چان چی میگه اما حس سادیسمیش میگفت کمکش نکن و بزار یکن به نمایشش ادامه بده ... بخاطر همین خواست دوباره لولی پوپشو توی دهنش بچپونه و راهشو بکشه و بره که اینبار دستهای دراز چان جلو اومد و مچ پاشو گرفت و تقریبا نزدیک بود بک با این کار با سر روی زمین فرود بیاد.. اما خودشو کنترل کرد و با اخم به چان خیره شد....
چان لبهاشو از هم باز کرد و با ادا اطفار لب زد....
-بکهیون...من...منو برسون.. بیمارستان... ......
با این حرف نگاه همه سمت بک چرخید...
بک با تعجب بهش نگاه کرد و خواست عقب بکشه که چان دوباره گاله اشو باز کرد....
+رفیق... عجله کن...
همین حرف باعث شد  دست سنگین زنی به پشت کمرش ضربه بزنه و با اون صدای جیغ جیغوی پیرزنیش داد بزنه....
~چرا خشکت زده پسر.. دوستتو برسون بیمارستان... داره میمیره...
-اون دوست من نیست....
~اوه خدای من... جوونای این دور و زمونه خیلی بیرحم شدن...
دست چان اینبار محکم تر به مچ پاش فشار آورد... طوری که واقعا دردش گرفت....
لعنتی فرستاد و خم شد و به شونه چان چنگ انداخت و با لحنی که شبیه قاتل ها بود لب زد.....
-کمکت میکنم تا زود تر برسی به بیمارستان....
با این حرف چان مچ پاشو ول کرد و با کمک بک از جاش بلند و وزن سنگینشو روی دوش پسر کوچک تر انداخت...
بک فحش ناموسی واضحی بهش داد و با هم کشون کشون از فروشگاه خارج شدن و بک چان رو درست کنار ماشین روی زمین هول داد و داد زد....
-تو یه گاگولی...
چان خنده هیستریکی کرد و از جاش بلند شد و کمی خودشو تکوند... چیزی برای گفتن نداشت... مسلما این دوره از زندگیشو هیچ وقت فراموش نمیکرد.... دوره ای که بخاطر فرار از پرداخت پول اینطور نقش بازی کنه...خاری تا چقدر! ....فقط میتونست انیدوار باشه مه عکسی ازش حایی آپلود نشه و به دست اون پیرمرد نفرت انگیز نیوفته...
دستشو دراز کرد و در ماشین رو باز کرد و توش نشست...
بک نفس عمیقی کشید و با اه بیرون دادش و اون هم توی ماشین نشست....
این که از قیافه افسرده چان حال نکرده بود دروغ بود ولی حد اقل میتونست یه کمک کوچیک بهش بکنه....
ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد... تقریبا 5 دقیقه بعد  چان لب زد...
-کجا میری...
بک نیم نگاهی بهش انداخت و لب زد...
+لوهان میگفت بچه پولدارین.... اما من باورم نشد... تا زمانی که ابله بازی امروزتو دیدم...
چان دستشو تکیه سرش کرد...
-اه... صدا ویز ویز یه پشه میاد.... ببینم چیزی گفتی؟
بک بیتوجه به تیکه چان ادامه داد....
-اما من بهت لطف میکنم و یاد میدم چطور توی دنیای بدور از مامان و بابات زنده بمونی... اونم فقط بخاطر جبران تعمیر تراکتورم....
+ازین لطفا نمیخام...
-عنق نباش.. به اندازه کافی بد قیافه هستی...
چان اهی کشید... حتی حوصله بحث با این جونور مزاحم رو هم نداشت... فقط با دستش به یک خیابون اشاره کرد و لب زد...
-ازینور برو.. باید از خونم لباس بردارم....
-اول که من راننده شخصیت نیستم به من دستور نده... بعدم الان میخام ببرمت جایی که بتونی با اون چندر غازت خوراکی بخری...
با این حرف ابروی چان بالا رفت و روشو سمت بک چرخوند...
-کجا...
-میفهمی....

زیاد طولی نکشید که بک ماشینو یه جایی توی پایین شهر نگه داشت و از ماشین پیاده شدن...
جایی که بک آورده بودش یه بازار روز بود.. بازاری که از هر طرفش یه صدای عربده نا هنجار برای دعوت ادما به دکه هاشون شنیده میشد و چان ترجیح میداد توی همون وانت بمونه تا این که پاشو همچین جایی بزاره....
-دنبالم بیا.... ولی حواست به جیبت باشه... اینجا دزد زیاده....
بک با شونه اش به بازوط چان تنه زد و جلو تر در حالی که دستهاشو توی جیبش فرد برده بود راه افتاد...
چان بی میل دنبالش راه افتاد و براش جالب بود... بک مثل یه ملخ هر بار یه جا میپرید و با چونه زدن از هر فروشنده یه چیزو میخرید و کم ترین میزان پولو پرداخت میکرد و این کاملا با چان که همیشه بدون پرسیدن قیمت چیزی فقط کارت میکشید، متفاوت بود... اون حتی نمیدونست چونه زدن چیه و بک خیلی توی اینکار سمج بود...
نیم نگاهی به بک که داشت یک دسته پیازچه رو توی نایلون میکرد انداخت و خودشو کنارش کشید و تو گوشش لب زد...
-تو همه چیز اینقد کنه و سمجی....؟
بک نگاهشو سمتش چرخوند و درحالی که نایلون رو دست چان میداد لب زد...
-این یه استعداده که از بی عرضه ای مثل تو بر نمیاد... بجای نطق کردن میتونی از اون ماهیچه هات کاربکشی اینارو حمل کنی...
+چیه نکنه چشمتو گرفتن....
-چی...
+ماهیچه هام...
بک کمی توی راه رفتن مکث کرد وبعد سمت چان چرخید و لب زد...
-اوه.. من آدمی نیستم که کسیو مسخره کنم... ولی تو همش تلاش میکنی من بهت یاد آوری کنم که چه استایل چرتی داری...
چان اخمی کرد و با یه قدم بلند کنار بک خودشو رسوند و خواست چیزی بگه اما بک زود تر سمت یه دکه دیگه رفت و لحظه بعد صدای بلندش توجه زن میانسال پشت اون دکه ماهی فروشی و چند نفر دیگه رو به خودش جلب کرد...
-هی... آجوما.....
زن با دیدن بک گل از گلش شکفت و از پشت دکه اش بیرون اومد....
~اوه بکهیونا.....
بک با لبخند زن رو از زیر نگاهش گذروند و چشمکی بهش زد...
-بزنم به تخه آجوما... امروز چه خوشکل شدی... مدل موهاتو عوض کردی...
زن با این حرف بک لبخند گنده ای زد و دستی به موهاش که از نظر چان شکل یه آناناس زشت بود کشید و با غرور لب زد...
~همیشه چشمهای تیزی داری  بکهیون.....این مدل جدیده... کلی واسش خرج کردم....
بک انگشت شصتشو به نشونه لایک بالا آورد و کلمه  «wow » رو برای تاکید بیشتر حرفش لب زد و باعث شد لبای چان به یه طرف کج بشه...
زن از روی ذوق خنده ای کرد و چند تا محکم روی بازوی بک کوبید و بعد نگاهشو به چان داد...
~اوه اون جدیده....
زن اینو با لهجه خاصش گفت و سمت چان اومد و بهش خیره شد... طوری که چان میتونست بوی ماهی رو از کل هیکلش حس کنه و ریز ازش فاصله گرفت....
زن کمی بر اندازش کرد و بعد با لبخند گشادی جمله «اوه.. اون خوش قیافست..» رو لب زد و پشت بندش  با کف دست محکم به باسن چان کوبید.. طوری که صدای شپلقی داد و نزدیک بود چشمهای چان از حدقه بیرون بیوفته...
~ هی بک... این خوشتیپه کیه که با خودت آوردی؟....
بک نیشخندی زد و درحالی که دم ماهی ای که بین انگشتهاش گرفته بود رو ول میکرد لب زد...
-اون و دوستاش تازه به روستاه اومدن... آوردمش اینجا کمکم کنه...
زن با دستی که همچنان اونو روی باسن خشک شده چان گذاشته بود چنگی بهش زد و بعد با خوشحالی عقب کشید....
~که اینطور... هی جوون... همیشه بیا دکه من ناهی تازه بخر...میدونی...مردای جوون انرژی مثبت به کسبو کارم میدن... دفعه دیگه دوستاتو هم بیار باشه...ماهی برای مردا خیلی خوبه...
چان که حالا حس تجاوز بهش دست داده بود دست زن رو که حالا داشت سمت انگولک کردن سینه اش میرفت رو کنار زد و در حالی که عقب میکشید با تته پته لب زد...
-ان.. انرژی مثبت؟.. اوه...
زن سری یا خنده تکون و عقب کشید و سمت ماهیاش رفت و یک ماهی گنده که هنوز آبشش هاش در حال تکون خوردن بود رو برداشت و روی یه تخته گذاشت و یه  ساطور  گنده رو برداشت و در حالی که آستین هاشو بالا میزد گفت...
-این ماهی گنده رو ببر خونه با دوستات بخور تا جون بگیری...
زن با تموم شدن حرفش ساطور رو بالا برد و  روی سر ماهی کوبید و سر ماهی به طرف دیگه ای پرت شد و خونش توی صورت و لباس زن پاشید و باعث شد جان کمو بیش پشت سر بک که با لبخند مشغول تماشا بود پنهان بشه و سعی کنه به اون صحنه قتل خیره نشه و آروم مشغول ویز ویز کردن پشت گوش بک شد...
+اینجا کدوم جهنم دره ایه منو آوردی...


🌾🌿chosan farm🌿🌾Where stories live. Discover now