Part thirteen

365 78 119
                                    

~ Let's Fall In Love For The Night - Finneas ~

سه روز مثل برق و باد گذشت و آخرهفته فرا رسيد .

لويى توى اتاقش قدم مى زد و لباس هاش رو زير و رو مى كرد.
دلش مى خواست از يكى كمك بگيره ، ولى كسى نبود .

از اون شب تا به حال ، با اچ حرف نمى زد و سيل پيام هاى اون رو ناديده مى گرفت .
خيلى تلاش كرده بود تا توى اين مدت ، حس كنجكاوى و دلتنگيش رو مهار كنه .
سخت بود ، در واقع خيلى سخت بود اما تونسته بود . و هنوز قصد نداشت آشتى كنه .
لويى توى اذيت كردن همه و خودش استعداد زيادى داشت .

بى هدف دور اتاق مى چرخيد كه صداى قدم هايى رو شنيد.

نايل _ لويى .. اين چه سر و وضعيه ؟!
چرا هنوز آماده نيستى ؟

لويى با تعجب پرسيد _ از كجا اومدين ؟

النور _ واقعا نمى دونى ؟ مثل هميشه ، از در پشتى .
من خيلى نگرانم ، تو تقريبا هيچوقت حواست به اون در لعنتى نيست و ممكنه هر كسى بياد تو خونه ، ممكنه ازت دزدى بشه يا حتى بكشنت .
مى فهمى ؟ معلومه كه نه !

نايل _ اشكال نداره ؛ يه نفر كمتر، اكسيژن بيشتر ، كربن دى اكسيد كمتر ، زباله هاى كمتر ..

لويى _ اين حجم از علاقه ات به من ستودنيه . اگه به جاى من، شان بود هم همينا رو مى گفتى ؟

نايل _ چرا هرچى ميشه پاى اون رو مى كشين وسط ؟
به جاى اين كارا سريع تر آماده شو .

لويى _ آخه

النور _ آخه چى ؟ نكنه منتظرى يكى برات لباس انتخاب كنه؟

لويى _ يه همچين چيزى ..

نايل _ به خاطر اينه كه انقدر موندى توى اين خونه ، پوسيدى احمق..
ببينم لباس پوشيدن رو ولش كن ، يادت هست چجورى مى رقصيدى؟

لويى _ فقط نمى دونم چى بپوشم كه مناسب باشه . آلزايمر نگرفتم كه .

النور _ بيا اينا رو بپوش . هر موقع نمى دونستى چى بپوشى، يه جين و تيشرت مشكى انتخاب خوبيه .
و اون عطرى كه من برات خريدم رو بزن .

لويى _ باشه .

نايل _ فقط سريع باش .. داره ديرمون ميشه .

•••
* توى ماشين *

لويى _ نايل .. تو مى دونى كيا دعوتن ؟

نايل _ دقيق نمى دونم ولى بيشترشون بچه هاى كافه ان و دو سه نفر ديگه از دوستاى مشترك ليام و زين .

My Unknown Lover ~[L.S]~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora