فصل۱ (عمارت پادشاهی)

186 40 21
                                    

سرگرم افکارم بودم؛ روی مبل سه نفره با فاصله از دیلان نشسته بودم و به خودم زحمت نمی دادم که در خوش و بش های پدر و مادرم و او شرکت کنم. درواقع فکرم درگیر تر از این حرف ها بود.

پدر و مادرم هم مثل کل مردم سرزمین آب و آتش شوکه بودند که ما به هم علاقمند بودیم؛ با این حال همه شان پذیرفته بودند.

حتی اگر مخالفتی هم وجود داشت، دست هیچ کس به هیچ قانونی بند نبود؛ چون آن قانون مزخرف برداشته شده بود. این آخرین عمل پادشاه و ملکه ی سابق، قبل از کناره گیری شان بود.

پدر و مادرم در ابتدا بهت زده بودند و کنار آمدن شان با این موضوع برایشان سخت بود. اما وقتی دیدند چقدر برای با هم بودنمان جدی هستیم، طولی نکشید که آن ها هم با این تصمیممان کنار آمدند.

امروز آخرین روز من و دیلان به عنوان دو جوان معمولی بود. او تمام روز را با بچه های دورگه گذرانده بود و حالا این جا بود؛ پس از تقریبا یک ماه، در کنار من. و من آشفته تر از آن بودم که توجه خاصی نشان دهم.

چه می شد؟ عمارت پادشاهی چه جور جایی بود که ما باید ۱۰ سال از عمرمان را آن جا سپری می کردیم؟ اصلا دقیقا چه وظایفی داشتیم؟ چطور باید با سیاست ها کنار می آمدیم؟ چشم انداز عجیب و دلشوره آوری بود.

همین طور درگیر افکار خودم بودم و بین حرف های آن سه نفر، فقط وقتی توجهم جلب شد که اسمم رو شنیدم: سوفیا!

مادرم بود؛ با خنده گفت: بذار اول درگیر اون کار بشی بعد برو تو فکر.

منظورش از "اون کار" ملکه بودنه! درواقع توی این مدت همیشه از این کلمه طفره رفته و هر دفعه کلمات مختلفی رو جایگزینش کرده. به هر حال هیچ وقت من یا پدرم چیزی نگفتیم.

به او حق می دادم که از عنوان مادر ملکه بودن و سختی هایش شانه خالی کند. چون از حالا به بعد شاید کمتر مرا می دید.

لبخندی زدم که خیلی خوب و شاد از آب در نیامد:« خوبم.»

می دونستم باور نخواهد کرد پس برای جلوگیری از اینکه بتواند بیشتر نگاهم کند و چیزی را از چشمانم بخواند، بلند شدم تا سینی را به همراه فنجان های خالی دمنوش ببرم. اگه بخوام دقیق تر بگم سه فنجان خالی و یک فنجان دست نخورده. اصلا میل به هیچ چیزی نداشتم.

رفتنم به آشپزخانه بهانه ی خوبی بود که چند لحظه هم که شده از آن فضای نه چندان خوشایند کنار بکشم. ناخوشایند بود چون همه وانمود می کردند همه چیز روبراهه و هیچ اتفاقی در راه نیست؛ این عصبی ام می کرد.
این آرامش تصنعی.

آشپزخانه در جایی از خانه قرار داشت که کاملا از دیدرس اتاق نشیمن خارج باشد. و این خوب بود. سینی را روی کابینت گذاشتم ولی دست هایم را در دو طرفش نگه داشتم. سرم رو چند لحظه پایین انداختم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. می خواستم وقتی برمی گردم به جمعشون بهتر به نظر برسم و شادی این لحظات آخر رو خراب نکنم.

بیگانگان ( نبرد آب و آتش ۲)Where stories live. Discover now