فصل۲ (رسوم عجیب غریب)

112 38 28
                                    

در بزرگ و سنگین عمارت در مقابل ماشین ها باز شد و ما وارد شدیم. قبلا از این در وارد نشده بودیم. این در باید در اصلی باشه که برای عوام باز نمیشه.

در جاده ای سنگفرش که از بین چمن های مرتب شده ی باغ عمارت می گذشت به آرامی حرکت می کردیم؛ تا این که بالاخره ماشین ها روبروی ساختمان عمارت متوقف شدند.

چی می دیدم؟ تقریبا یه دو جین آدم اتو کشیده اون بیرون بودن که به شکلی شاهانه و موقرانه کنار هم ایستاده بودند و لبخند های به ظاهر دوستانه به لب داشتند.

از ماشین پیاده شدیم؛ چشم هایم برای دیدن یک لبخندی که آرامم کند، روی دیلان متمرکز بود. ولی او پشتش را نگاه نکرد.

همه ی افرادی که روی پاگرد پله ها ایستاده بودند، مسن تر از وزیر کل بودند. و حداقل ۴۰ ساله یا بیشتر بودند. جوان بودن بین آن ها آشفته ام می کرد. نمی دونم دیلان هم الان این احساس رو داشت یا نه ولی احتمالا برای من شدید تر باشد.

هم قدم با وزیر کل جلو رفتم و وقتی جلوی پله ها رسیدیم، او بین من و دیلان ایستاد.
همه یک صدا گفتند: خوش اومدید.
سپس کنار ایستادند تا ما رد بشویم.

وقتی وارد سالنی بزرگ شدیم، وزیر کل گفت: اگه شام میل نکردید بگم آماده کنن.

همزمان با دیلان گفتم: نه.

ادامه دادم: متشکرم.

به مردی که وسط سالن منتظر ما بود دستور داد: جناب نایت رو تا اتاقشون همراهی کنید.
سپس هر ۴ نفرمان از راه پله ای به طبقه ی بالا رفتیم. همه چیز به طرز عجیبی مسخره بود.

وزیر کل ایستاد، رو به دیلان تعظیم کرد و گفت: شب خوبی داشته باشید قربان. اگه چیزی نیاز داشتید حتما خبر بدید.

سپس مرا به سمت راست راهرو هدایت کرد و دیلان و همراهش هم به سمت چپ رفتند.

توضیح داد: اتاق هاتون موقتی هستن بانو.
سر تکان دادم و همراهش رفتم. می دانستم که وقتی گفت باید دور بمونید، یعنی کلا باید دور بمونید.

بالاخره پس از اینکه چند بار پیچیدیم، جلوی دری متوقف شدیم. دری عظیم و چوبی با کنده کاری های نفیس که جلا داده، بودند.

وزیر کل در دو لنگه را از هم گشود و لبخندی که شاید واقعا مهربانانه بود، زد: شب بخیر بانوی من.
بعد وقتی داخل رفتم، در را پشت سرم بست. وقتی وارد شدم، کمی جا خوردم. دو دختر در وسط اتاق ایستاده بودند. با دیدن من تعظیم کوتاهی کردند‌.

سمت راستی گفت: سلام من رزی هستم بانو.

و کناری اش گفت: من هم ژانت هستم بانو. خیلی خوش اومدید.

لبخندی زدم: سلام دخترا! منم سوفیا ام.

نگاهی مردد به هم انداختند و بعد بی هیچ حرفی ساکت ایستادند.

بیگانگان ( نبرد آب و آتش ۲)Where stories live. Discover now