Part 1

278 48 23
                                    

شوکه و ناراحت دقیقا چیزی بود که تیونگ با تمام وجودش در حال لمسش بود . دستای لرزونش دعوت نامه رو گرفتن . چاره ای جز قبول کردن دعوت نامه ی مراسم ازدواج عشقش نداشت ، درسته ؟
به سختی لبخند کوچیکی به مردی که همین الانشم نامزد داشت زد و بزاقش رو که روی گلوش سنگینی عجیبی میکرد رو قورت داد .
به آرومی پاکت رو باز کرد و با اسم هاشون رو به رو شد
" چـ ... چی باید بپوشم ؟ " تیونگ با لبخند تصنعی پرسید . اما چیزی که حس می کرد نابود شدن قلبش بود .
" میتونی فقط یه لباس رسمی مشکی رنگ بپوشی . مراسم عروسی کاملا رسمیه " جهیون گفت .
تیونگ سری تکون داد و دوباره به دعوت نامه صورتی رنگ نگاه کرد .
حروف طلایی روش درخشش خاصی داشت .
با توجه به زمان نوشته شده ی روی دعوت نامه تیونگ فهمید که مراسم شب برگزار میشه .
وقتی سرش رو بالا آورد متوجه دختری شد که داره به سمت میزشون حرکت میکنه .
دختر قد بلند بود و پوست سفیدی داشت .
جهیون از جاش بلند شد و با احوال پرسی کوتاهی به دختر خوش آمد گفت . و بعد هم مثل یک جنتلمن واقعی صندلی رو براش بیرون کشید تا دختر روش بشینه .
" آه ، تیونگ ، ایشون هایه هستن ، نامزدم . هایه ایشون تیونگ هستن همون دکتری که جراحی رو انجام داد "
جهیون هر دو رو به همدیگه معرفی کرد .
هایه لبخندی به تیونگ زد و دستش رو به سمتش برد " ممنون که جهیون رو نجات دادید . ما واقعا بهتون مدیونیم"
تیونگ هم لبخندی زد و متقابلا دستش رو گرفت " فقط وظیفه ـم رو انجام داد "
" دعوت نامه رو بهش دادی ؟ " هایه از جهیون پرسید .
جهیون سری برای تایید تکون داد : " آره قبل از این که بیای بهش دادم . "
" آمم میتونم بپرسم شما دو تا چطور هم رو دیدید ؟ " تیونگ پرسید و باعث شد جهیون و نامزدش بهش نگاه کنن .
جهیون پشت سرش رو خاروند و گفت " ما به خاطر پدرامون - "
" ما از بچگی هم رو میشناختیم . از وقتی که بدنیا اومدیم و خب دوستای بچگی هم بودیم در واقع پدرامون میخواستن با هم دوست باشیم . و چرا که نه ؟ بعد از بیست سال دوست بودن احساساتمون نسبت به همدیگه رشد کرد . میدونستم یه روزی این اتفاق میفته و با جهیون ازدواج میکنم " هایه با خوشحالی گفت .
جهیون با گیجی به هایه نگاه کرد اما دختر با آرنجش بهش ضربه زد و جهیون هم به طرز مسخره ای خندید و تایید کرد.
ابروهای تیونگ با دیدن واکنش جهیون به داستان هایه خود به خود بالا رفت با این حال بدون مقاومت داستان رو باور کرد و لبخند مصنوعی ای زد .
" داستان بامزه ای بود " تیونگ گفت .
" مطمئنم تو هم یه روز داستان خودتو میسازی . میدونم سر دکترا شلوغه ولی اونقدرها شلوغ که نیست یه دوست دختر داشته باشن ، درسته ؟ " هایه پرسید .
تیونگ نگاهی به جهیون انداخت و سرش رو تکون داد " آره امیدوارم هر چه زودتر کسی رو پیدا کنم "
جهیون لبخند مختصری زد و از هایه پرسید که چی سفارش میده . بعد هم قبل از رفتن و سفارش دادن از تیونگ هم سوال مشابهی رو پرسید .
تیونگ و هایه تنها شده بودن و تنها بودن با نامزد عشقش حس بدی رو به تیونگ منتقل می کرد .
" تا حالا جذب کسی نشدی ؟ " هایه پرسید .
تیونگ یهو دستپاچه شد و با لکنت جواب داد " من ... من ... نه تا حالا جذب کسی نـ ... نشدم "
" جدی ؟ یعنی انقدر سرت شلوغه ؟ "
" من یه جراح قلبم و هنوز برای تخصصم میخونم برای درست کردن یه زندگی با عشق وقت ندارم " تیونگ با نیشخند بی معنایی گفت .
هایه با تعجب پرسید " هع ؟ جدی ؟ باید آدم سخت کوشی باشی درسته ؟ "
تیونگ خندید " فک کنم "
جهیون با نوشیدنی های به میز برگشت . وقتی روی میز نشست و نوشیدنی ها رو جلوی هر کس قرار داد پرسید که داشتن درباره چی حرف میزدن اما هایه مختصر جواب داد که وقتی برگشتن خونه بهش میگه
" پس اونا زیر یه سقف زندگی میکنن ؟ " تیونگ از خودش پرسید .
دیدار عادی و صمیمانه ای بود . هایه یه جوری مهربون و شوخ طبع بود . تیونگ خوشحال بود که جهیون به کسی که لایقشه میرسه . حداقل میدونست که جهیون قراره خوشحال باشه .
اگه جهیون خوشحال باشه تیونگ هم خوشحاله .
کسی به هایه زنگ زد و بهش خبر داد که برای هماهنگی تالار باید خودشو برسونه . هایه از جهیون خواست که همراهش بیاد اما تنها کاری که نامزدش کرد بالا انداختن ابروش و رسوندن اعتراضش به گوش هایه بود .
هایه سوار ماشین مشکی ای که باهاش خودش رو به کافه رسونده بود شد و رفت .
تیونگ از خودش پرسید که چرا جهیون اون رو به تالار نرسونده بود ؟
جهیون فعلا قصد رفتن نداشت و تیونگ کمی موند تا بیشتر با عشقش هم صحبت بشه ... قبل از این که اون ازدواج کنه .
" چرا با هایه برای هماهنگی تالار نرفتی ؟ " تیونگ پرسید و جرعه ای از قهوه اش رو نوشید .
" اون راننده داره میتونه این کارا رو بدون من انجام بده " جهیون با بی خیالی گفت .
" احیانا همه نامزدها کار های عروسی رو با هم انجام نمیدن"
جهیون نفسش رو بیرون داد و شونه ای بالا انداخت " شاید همشون نه . "

تیونگ احساس عجیبی نسبت به رفتار جهیون داشت . اون چند دقیقه پیش خوشحال بود اما الان ... شاید با هم دعوا کردن ؟ اما سر چی ؟
شاید جهیون فقط یکم تنبل بود . خب همه مردا میتونن نسبت به تدارکات مراسم ازدواج تنبل باشن شاید واسه همین عه که خانم ها شوق و مهارت بیشتری توی این موارد دارن .
" هی من فردا برای اندازه گیری کت مراسمم دارم میرم خیاطی باهام میای ؟ "
ابرو های تیونگ اگه فضای بیشتری داشت بالا تر هم میرفت " چرا من ؟ هایه نباید باهات بیاد ؟ "
" اون خودش واسه فردا وقت داره و همراه من نمیاد . و اینکه نمیخواد منو تو لباس مراسم ببینه میگه میخواد سوپرایز بشه . نمیدونم چرا اینطور فکر میکنه . جانی باهام میاد ، تو هم میای ؟"
تیونگ شونه ای بالا انداخت " اوکی . میام . اسم و آدرس و ساعت دقیقی که باید اونجا باشم رو برام ارسال کن "
" اوکی . میبینمت ، ته "

Broken.- Jaeyong [ Book 2 Of Mend Trilogy ][Per. Ver.]Where stories live. Discover now