Part 4

140 43 7
                                    

یه صبح دیگه برای تیونگ شروع شد.   صبحی که درست مثل همیشه با خواب آلودگی حاصل از کم خوابی شروع شد. باز هم دیر خوابیده اما این بار نه به خاطر مشغله های کاریش بلکه به خاطر افکاری که مثل ابر های خاکستری جلوی خورشید طلایی ، جلوی افکار مثبتش رو گرفته بودن . وقتی بالاخره تونست ذهنش رو از افکار منفی پاک کنه و خودش رو قانع کنه که خوابیدن قراره به نفع خودش باشه نه

کس دیگه ای ، بالاخره به خواب فرو رفت .

از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد . با دیدن و فهمیدن این که امروز کلاس هاش خیلی زودتر از تایم عادی شروع میشن ، کار هاش رو با سرعت دو برابر انجام داد .

مدت زیادی نگذشت که بالاخره تیونگ آماده ی رفتن بود . از خونه بیرون رفت و در رو قفل کرد .

از اون جایی که نمیخواست با ماشین خودش به دانشگاه بره به تاکسی زنگ زد و طولی نکشید که تاکسی سفید رنگ جلوی پاهاش ترمز گرفت .

بعد از چند دقیقه بالاخره به دانشگاه رسید . سریع هزینه ی تاکسی رو پرداخت کرد و وارد دانشگاه شد .

بچه های توی دانشگاه هر کدوم توی دنیای خودشون سیر

میکردن و حواسشون پی آدم های دور و برشون نبود .

" تههههه "

با شنیدن دادِ شخصی که اسمش رو صدا زده بود سرش رو بالا گرفت و با یوتایی مواجه شد که داشت به سمتش میدوید . نگاهی به پشت دوست پرستارش انداخت و سیچنگی رو دید که همراه دوست پسرش به سمت جایی که تیونگ قرار داشت ، کشیده میشد .

یوتا به محض رسیدن به تیونگ سفت بغلش کرد .

تیونگ حصار محکم دور بدنش رو باز کرد و ناله ای سر داد.

از وقتی جهیون مرخص شد نتونستم ببینمت . کجا بودی ؟ چی شد ؟ " یوتا پرسید .

تیونگ سرش رو به آرومی تکون داد و گفت : " من ... سرما

خورده بودم باید یکم استراحت میکردم "

اوه الان حالت خوبه ؟ نباید میومدی دانشگاه امروز باید استراحت میکردی " سیچنگ با نگرانی به دکتر جوون گفت.

تیونگ لبخند اطمینان بخشی زد و گفت : " من حالم خوبه . یه سرما خوردگی ساده بود . نگرانم نباش "

تیونگ از کنارشون گذشت و به اون دو نفر اجازه گفتن هیچ حرف دیگه نداد . یوتا و سیچنگ پشت سرش حرکت کردن و وارد دانشکده ی بزرگ و به شدت مدرن پزشکی شدن .

دانشجو ها با دیدن تیونگ لبخندی میزدن و سری به نشونه ی احترام براش تکون میدادن اما تیونگ نمیتونست مثل اون ها بهشون لبخند بزنه و این داشت دیوونه ـش میکرد .

یوتا و سیچنگ هر دو متوجه تغییر حالت غمناک ته شده

بودن و به محض ورودشون به کلاس دو طرف ایستادن .

سیچنگ پرسید : " ته حالت خوبه ؟ "

تیونگ لبخند تصنعی ای زد و گفت : " معلومه که خوبم فقط یکم خوابم میاد "

راستی ، جهیون چطوره ؟ شما دو تا چند روز پیش هم رو دیدین درسته ؟"  یوتا پرسید و چهره ی دردمندی روی صورت تیونگ به جا گذاشت .

او ... اون خـ خوبه و ..." تیونگ به سادگی جواب داد .

و ؟ " سیچنگ با نگرانی ادامه ی جملش رو خواست .

تیونگ لب زیرین ـش رو گاز گرفت و گفت : " اون ... اون قراره یک شنبه ی این هفته ازدواج کنه "

لبخند از روی لب های دوستاش ناپدید شد و هر دو با ناباوی

و چشم های از حدقه بیرون اومده به تیونگی که سرش رو زیر انداخته بود ، زل زدن .

تیونگ از برقراری ارتباط چشمی با اون ها خودداری میکرد . نمیخواست دوستاش درد قلبش رو از توی چشم هاش متوجه بشن .

راست میگی ؟ " سیچنگ با خنده ی هیستریکی پرسید .

تو رو که دعوت نکرده نه ؟ " یوتا با نگاه غضب آلودی گفت .

تیونگ برای تایید فقط سر تکون داد . انگار نمیخواست صدای بغض دارش به گوش دوستاش برسه .

طولی نکشید که یووین بعد از اومدن استاد مجبور شدن از تیونگ جدا بشن و به کلاس های خودشون برن .

تیونگ خسته بود و حوصله ی کلاس های دانشگاه رو نداشت اما چه میشد کرد به جز شرکت توی اون کلاس ها؟

***

ساعت ها یکی بعد از دیگری گذشتن و تیونگ خودش رو زمانی پیدا کرد که کنار سیچنگ نشسته بود و داشت به مسابقه فوتبالِ تیم یوتا نگاه میکرد .

تیونگ ضربات پای یوتا رو از نظر گذروند و سعی کرد به سیچنگی که سعی داشت از حرکات حرفه ای دوست پسرش فیلم بگیره ، رو نادیده بگیره .

نفسش رو با خستگی بیرون داد و از جاش بلند شد .

هی داری به این زودی میری خونه ؟ " سیچنگ پرسید و به طبعیت از تیونگ از جاش بلند شد .

باید برم بیمارستان . چند تا قرار معاینه دارم " تیونگ

گفت .

" با این سر و وضع میخوای بری ؟ " سیچنگ پرسید و برای لحظه ای تیونگ رو به فکر فرو برد .

اگه من جای تو بودم میرفتم خونه و تا خود یکشنبه اجازه میدادم احساساتم فوران کنه و بعد هم که یکشنبه تموم شد با خیال راحت از خونه میومدم بیرون "

نمیتونم . جهیون من رو به یه پارتی که قرار بود با دوستاش برگزار بشه دعوت کرد منم گفتم نمیتونم بیام بهش قول دادم برای جبرانش حتما توی مراسم عروسی ـش شرکت کنم "

سیچنگ با عصبانیت دست تیونگ رو کشید و اون رو روی صندلی برگردوند : " میخوای به خودت آسیب بزنی ؟ این مراسم کوفتی ای که داریم ازش حرف میزنیم مراسم عروسی کسی هست که دوستش داری "

تا زمانی که خوشحاله باهاش مشکلی ندارم "

ته دیوونه شدی ؟ این یه خودکشیِ محضه "

تیونگ سرش رو تکون داد و لبخند بی جونی به سیچنگ زد . دیگه نمیخواست چیزی بگه یا بشنوه . از جاش بلند شد و با سرعت از دانشگاه خارج شد .

وقتی به ماشینش رسید بی توجه به این که باید بیمارستان باشه به سمت خونه روند تا روی تخت دراز بکشه و یه دل سیر گریه کنه .

Broken.- Jaeyong [ Book 2 Of Mend Trilogy ][Per. Ver.]Where stories live. Discover now