19

2.9K 582 378
                                    

جونگکوک حس گوهی داشت. و مطمئن بود قیافش هم همینطوره. از همه بدتر روز مزخرفی هم داشت. چون تمام مدت خیلی خسته بود زیادی خوابیده بود و به تنها کلاسی که استادش حتی اگه دانشجویی 5 دقیقه تاخیر کنه متوجه میشد، دیر رسیده بود. در نهایت بیشتر تایم ناهار رو از دست داد چون همین استاد تصمیم گرفت درباره سر کلاس نیومدن و خطرات جدی نگرفتن سلامتی براش سخنرانی کنه
بعدش زمان باقی مونده ناهار رو تو دستشویی قایم شد چون دردناک ترین و طولانی ترین حمله سرفه رو داشت که خیلی سخت و دردناک بود و بیشتر از قبل خسته اش کرد. و بعد بالاخره برف. جونگکوک همینطوریش هم بخاطر یه چیز معمولی مثل برف داشت از سرما یخ میزد و بعد البته که مجبور شده بود فاصله کوتاه طوفانی رو طی کنه تا بره قهوه بخوره

همه جیز بدتر بود چون جونگکوک هنوز هر چیزی که حتی شبیه لاته وانیلی بود رو هم از خودش دریغ میکرد. عزمشو جمع کرده بود که به هیچ کودوم از هوس های آزار دهنده تهیونگ تن نده فرقی هم نداشت که چقدر اذیتش میکرد. شاید بگین رقت انگیزه ولی جونگکوک دیگه نمیخواست به میل نیمه گمشده ای عمل کنه که حتی نمیخواستش و اونقدر احمق بود که عاشق یه دختر عملی ابله با موهای براق بشه
و جونگکوک واقعا از هوس های ازار دهنده تهیونگ به ستوه اومده بود. دیگه داشت از دست هوس های عجیب غریبش دیوونه میشد. یا لاته وانیلی میخواست، یا یه کیک لعنت شده، بستنی، رامن یا جاپچه!
و این هوس های عجیبی که تهیونگ میخواست فقط در طول روز نبود، نه اصلا! یه شب جونگکوک 3 نصفه شب بیدار شد و اینقدر دلش ناگت مرغ میخواست که دیگه نمیتونست بخوابه. و بازتاب عجیبی از درد گشنگی رو حس میکرد که مال خودش نبود و یه نیاز شدید به سیب زمینی سرخ کرده داشت. جونگکوک حتی خیلی هم ناگت مرغ دوست نداشت ولی اون موقع از تختش بیرون اومد تا از هوسشو سرکوب کنه. ساعت ها در به در تو خونه میچرخید و یه حس ناشناخته از تردید داشت که بی قرارش کرده بود. وقتی بالاخره خوابش برد، قسم میخورد میتونه مزه مرغ رو تو دهنش حس کنه

جونگکوک داشت عقلشو از دست میداد. نمیفهمید چرا هوس ها همراه احساساتی که برای تهیونگ داشت از بین نمیرن. باید تا الان کمتر میشدن، نه که قویتر بشن. اگه نمیدونست، فکر میکرد داره کم کم احساسات تهیونگ رو هم حس میکنه. انگار یه خارش خیالی پس سرش حس میکرد و در عجیب ترین لحظات میومدن. عجیب و غیرعادی بود ولی جونگکوک مطمئن بود همش خیالات خودشه چون ممکن نبود بتونه احساسات تهیونگ رو حس کنه. این چیزی بود که فقط نیمه های گمشده که پیوند محکمی داشتن قادر به انجامش بودن، نیمه هایی مثل نامجون و سوکجین. و تهیونگ و جونگکوک اونقدر به هم نزدیک نبودن، هرگز نبودن
و هر چیزی هم که جونگکوک حس میکرد که نباید مال تهیونگ میبود. فقط برای جونگکوک باورش سخت بود. تهیونگ خوشحال و راضی بود، جونگکوک کاملا دربارش مطمئن بود. نباید ناامیدی و ناراحتی که جونگکوک پشت سرش حس میکرد مال نیمه گمشده اش باشه. تقریبا همیشه وجود داشت و در طول روز بدتر میشد. چیزی که برای جونگکوک خیلی عجیب بود، که البته دلیل اصلی که فکر میکرد همه اینا خیالات خودشه، این بود که بیشتر حس ناامیدی به سمت خود تهیونگ بود. انگار با بدبختی تلاش میکرد کاری کنه و هی شکست میخورد. این جونگکوک رو گیج میکرد و نمیتونست هیچ دلیل و منطقی براش پیدا کنه. آخرش فقط بیخیالش شد و اون بازتاب عجیب احساسات رو کنار زد. اونطوری بهتر بود

🌸I bloomed for you...Where stories live. Discover now