پارت سی و یکم.

276 46 9
                                    

تو دو ماه اتفاق‌های زیادی افتاد.

برای شروع، کیونگسو گچش رو باز کرد. و بعد اون قدردان چیزای زیادی شد _مثلا اینکه میتونست درست غذا بخوره، اینکه میتونست بدون هیس کردن از روی ناراحتی سریع لباس بپوشه، اینکه میتونست وقتی کای رو به خودش نزدیک‌تر میکرد آزادنه دستشو بین موهاش بکشه. این چیزای کوچیک، که قبلا واقعا بهشون توجهی نداشت.

بعلاوه، فصل امتحانا دوباره شروع شده بود، اما بدون اون همه وقت گذروندن تو زمین فوتبال، درس خوندن ساده‌ترین کار بنظر میومد. و درس خوندن همراه با جونگین این کارو خیلی باحال میکرد. چیزی که کیونگسو تو تمام زندگیش فکر نمیکرد ممکن باشه.

اما همه چیز درباره‌ی کیونگسو و جونگین نبود _ اتفاق‌های زیادی برای دوستاشون افتاده بود. کریس بالاخره جرات کرده بود از سوهو بخواد باهاش بیاد سر قرار. پسرا، همشون درباره‌اش مسخره بازی درمیاوردن و طعنه میزدن، و البته بدون تیکه‌های سهون که همه چیزو برای کریس روشن میکرد و بدون وجود تائو که مدرک بیاره و از حرف‌های سهون پشتیبانی کنه، اون دوتا به کاپل جدیدی که با انگشت‌های توهم پیچ خورده تو دانشگاه قدم میزدن تبدیل نمیشدن.

جونگهیون به رئیس کلاب موسیقی ترفیع گرفته بود _این پیروزی بزرگی بود که از وقتی وارد دانشگاه شده بود میخواست بهش برسه. که نتیجه‌ی این ترفیع این شد که تقریبا هرروز کیونگسو رو دنبال میکرد تا کاری کنه که اون برای کلاب اودیشن بده، تا اینکه کیونگسو بالاخره اینکارو کرد. تجربه‌ی این باعث شد کیونگسو یه چیزی یاد بگیره _هیچ وقت آدمایی مثل جونگهیونو نباید دست کم گرفت _ آدمایی که اول کیوت بنظر میرسن، اما بعد ثابت میکنن که از همه بیشتر رو مخن.

اتفاق‌های خیلی، خیلی بیشتری افتاده بود، مثلا مامان کیونگسو یه روز بدون خبر دادن اومد دیدنش، و نزدیک بود اونو وسط کاری گیر بندازه که کیونگسو نمیخواست موقع انجام دادنش گیر بیافته. مثلا شیومین بالاخره تو دوره‌های باریستا شدن که همیشه درموردش حرف میزد ثبت نام کرد. مثلا لی تصمیم گرفت یه گربه‌ی ولگرد رو بیاره تو اتاقشون، که نزدیک بود بخاطرش اون و کایو از خوابگاه دانشجوها پرت کنن بیرون.

اما الان جولای بود.

با هر روزی که با شادی میگذشت، قلب کیونگسو بیشتر و بیشتر میگرفت، چون به زودی سال تموم میشد. تقریبا نصف تیم سال آخری بودن، که یعنی فارق‌التحصیلیشون هر روز نزدیکتر میشد، و مطمئنا اصلا هم کند نمیگذشت. یکی دیگه هم دانشجوی انتقالی بود، که باید دوباره برمیگشت به دانشگاه خودش. اونم دقیقا بعد جشن فارق‌التحصیلی و امتحانات.

توی یه عصر آروم و بی سروصدا با یه بکهیون گیج که به طور رقت انگیزی همش دماغش رو بالا میکشید، تو خوابگاهشون بودن، که کیونگسو متوجه شد زمانی که داشت میشمردش، زمانی که باهم داشتن، داشت به طور چشم گیری کوتاه میشد.

love me rightOnde histórias criam vida. Descubra agora